دیشب خواهر همسرم اسباب کشیدی داشتن گویا،!
منتها نشد و موند برای امروز، از صبح مادر همسرم رفتن اونجا ک کمک کنن دخترش رو،
دوتا از خواهرای همسرم مجردن و شاغل میدونستم اونا میان خونه ی ما. بعد که خودش زنگ زد و گفت میام اونجا، پرسیدم شام چی بزارم؟ گفت هر چی ک گذاشتی .
خلاصه منم از قبل چلو گوشت گذاشته بودم.
کلی هم کار داشتم . ساعت ۷ اومد منم همه چیزم اماده بود
یهو گوشیش زد خورد و پدرش بود، گفت فلانی باباینا هم دارن میان
منم بدوووو مرغم اضافه کردم که کم نیاد یه موقعه
بماند که اصلا به روی خودش نیاورد که نه نمیخواد غذا کافیه...
خدا میدونه تا برسن من کل غذام اماده شد اما نابود بودم از خستگی.
شوهرم این موقعه خیلی هوامو داره ، تشکر کنه ، دور و ورم باشع ، به خواهراش بگه بلندشید فلانی خسته اس یا بچه رو بگیرید و اینا..
شام و ک خوردن بماند که هیچ کسی تشکر نکرد🙄😐
انگار وظیفمو انجام دادم
همسرم با پدرشون رفتن بیرون کاری داشتن ، منم عادتمه که باید کارم رو تمام کنم ( تو آشپزخونه) بعد بیام،
تک و تنها موندم دهنم ... شد یک نفر نگفت بیا بشین خسته ای یا بیایم 😐
انگااار نه انگااار .، الهی بگردم اگه شوهرم باشه صدبار میگه عزیزم بیا ، یا میاد کمکم ...
درسته خونه ی خودمه میدونم نگید شما ولی کمک کردن اشکالی نداره بخدا....
تازه منتظر پذیراییی بعد هم بودن😏😐
بیاید نظرات و پیام های پر مهرتون هستم 😂😂🤭