من یه دوست داشتم 5 سال دوست بودیم
دختر بدی نبود اما خب یه اخلاقای بدی هم داشت
مثلا هروقت از چیزی باهاش حرف میزدم بعدا بی دلیل اون چیز خوب، خراب میشد
و اینکه یه عادتی داشت خیلی نظر میداد درمورد تصمیمات شخصی من یا روابطم. بدون اینکه ازش بخوام.
ماجرای ازدواج من و خواستگاریم بنا به شرایط خاصی که داشتم خیلی فشرده و یهویی انجام شد و خیلی وقت کمی داشتم برا همه چی
قبل ازدواج رفته بودم برا خواستگاریم لباس بخرم، با یکی دیگه از دوستام که اون شب پیشم بود رفتم و خیلی خیلی عجله ای رفتیم و یه چیزی گرفتیم و اومدیم چون غروبش از سفر اومده بودم و فرداش هم باز بلیط داشتم صبح زود.
حالا اون یکی دوستم(5ساله) وسطا زنگ زد گفت کجایی چخبر
براش گفتم.
یهو قاطی کرد گفت برات متاسفم من همیشه برات آرزوی خوشبختی میکردم
ادامشو مینویسم الان. ترسیدم زیاد شه نخونید.