تکیه دادم به پشتی گل قرمزیِ قدیمی و گفتم
ولی هیچ جا خونه ی پدری آدم نمیشه
هیچ چایی ام مزه چایی خونه پدری و نمیده
بیحوصله خندید،گفت
یکی دیگه بریزم برات؟
فردا پس فردا همه اینا میشن خاطره و دلتنگی و حسرت...
لجم گرفت از حرفش گفتم مگه قراره جدا بشیم از هم یا دور بیوفتیم از این خونه که یه چایی برامون میخواد بشه حسرت و خاطره؟
این بار نخندید سرشو گرم کرد با قوری و سماور و چایی و استکان...
به زور صداشو میشنیدم:
برای تو شاید خاطره نشه،ولی برای من که بچه ی ته تغاریِ این خونه و خونوادم،یه روزی حتما میشه...
نشستم یه گوشه،دارم تماشا میکنم دونه دونه بزرگ شدن و از خونه رفتن و دور شدن همه تونو
تک به تک چین و چروکای جدیدِ رو صورتتاتونو،لرزش دستاتونو،موهایی که دارن کم کم سفید میشن،دردای یواشکی که گاهی میوفتن به جون بزرگترایِ خونه،قرص های رنگ به رنگ و جورواجوری که تعدادشان هی داره زیادتر میشه...
همه تون سرگرم زندگی خودتون هستین،همه تون دارین میرین سیِ خودتون
ولی من نشستم و پیر شدنِ بقیه رو تماشا میکنم
هر لحظه م با فکر و خیال آینده میگذره
با ترس از دست دادنِ تک تک آدمای مهم زندگیم
هیچ کاریم بر نمیاد از دستم!
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم وقتی بمیرم،کسی هست که بیاد سرِ قبرم و برام گریه کنه؟
استکان چایِ سرد شده رو گذاشتم رو نعلبکی و سعی کردم لبخند بزنم
صداش انگار از ته چاه در بیاد،گفت
تاحالا برای ته تغاریا چیزی نوشتی؟
سر تکون دادم،نه!ننوشتم
سرشو گرم چایی ریختن کرد
بنویس...
بنویس ته تغاریا خیلی تنهان!
بنویس درسته کوچیک ترین عضو خانواده ن،اما دلشون اونقدری بزرگه که سنگینی بارِ غم و فکر و خیالِ کلِ خانواده،روی دوششونه تا ابد...!