۷سالش کنار خیابون ماشین پارک‌کردیم با مامانم بودیم مامانم میخواست بره اونطرف خیایون خرید پسرمم گفت منم باهاش میرم مامانم همینکه ماشین خاموش کرد میخواست تازه کیفش و‌برداره ووسایلش مرتب کنه بعد پیاده بشه پسرم پیاده شد رفت سمت خیابون ی دفعه خواست بدو‌کنه زودتر بزه اونطرف نفهمیدم چی شد فقط دیدم‌مامانم جیغغغغ میزد برگشتم ببینم چیه دیدم پسرم رو‌هوا یعنی مرگ ب چشمم دیدم اصن یادم‌نمیره هیچوقت این لحظه خیلیی بد بود ب قران قشنگ ی لحظه ک‌برگشتم دیدم رو هواست اصن یادم‌نمیادچجوری جیغغغ میکشیدم و‌رفتم‌سمت پسرم بهش رسیدم دیدم سرپاوایستاده فقط بغلم گرفتمش جیغ میکشیدم اصلا اصلا اصلا ادمی نیستم تو شرایط سخت بتونم‌خودم‌کنترل‌کنم پسرم‌گریه‌میکرد بخدا خوبم‌مامان فقط ترسیدم هی گریه میکرد میگفت بخدا خوبم فقط ترسیدم توروخدا نریم دکتر هی دست زدم بدنش هیچجاش درد نمیکرد فقط یکم پاش درد میکرد اولش میلنگید دیدم خوبه خودم همون وسط خیابون نشستم وسط توان نداشتم دیگ تکون بخورم خیلیی بد بود بخدا😭😭دیگ‌راننده هی گفت بریم‌دکتر دیدیم واقعا چیزیش نیست خدارشکر ب خیر گذشته گفتیم‌نمیخواد اومدیم خونه واقعا مثل معجزه ک‌هیچجاااااش حتی ی ذره درد نداره کبودی نداره واقعا بخیر گذشت وقتی رفته رو‌کاپوت انقدر ترسیده سرش و‌بالا گرفته نخوره زمین با پااومدع روزمین زودم پاشده وایستاده
مرگ اسونتربود برام تااون لحظه خدایا شکرت😭
