من خودم آدمای خوبی خانوادم بودن. مادر پدر به شدت مهربون و فداکار داشتم. همسرم به شدت مهربونه.
ولی همشون آدمای ساده ای بودن که کلی هم زحمت کشیدن اما از دلسوزیه بی جا سرشون کلاه رفت و نه بابام و نه همسرم و نه مادرم از نظر مادی هیچی عایدشون نشد.
من خودم اوایل دهه ی بیست سالگی زندگیمم و برای درس و کار و علم و مهارت خیلی تلاش کردم و در کنار درسم کار کردم و اندک پس انداز ریزی طلا ذخیره کردم که نصفه همونا رو هم مجبور شدم بدم به شوهرم به خاطر مشکلش. نمیدونم چند سال دیگه چی میخواد بشه.
ولی خیلی وقتا میگم کاش مجرد بودم. وقتی مجردی میدونی حداقل کار میکنی، خورد و خوراک و جای خوابت با باباته و دغدغه ی زندگی رو نداری و میتونی بیشتر پس انداز کنی به علاوه امید داری که با یکی ازدواج کنی که اوضاع زندگیت بهتر بشه. ولی من هیچ امیدی به مرد زندگیم ندارم و به نظرم تنهایی باید زندگی رو جمع کنم. اونم با اینکه کار میکنه و خرج خونه رو میده ولی چیزی پس انداز نمیشه. اینم بگم که اول که همسرم اومد خواستگاریم اوضاعش این نبود و یک سال بعد از عقدمون به این مشکلات خورد اونم به خاطر حماقتش که کل حاصل ده سال کار کردنشو به نام مادرش کرد. منم که ده سال از شوهرم کوچیکتر و عقب ترم پس انداز چندان زیادی برای شروع زندگی نداشتم.