وقتی که تصمیم گرفتم با مردی که ممکنه هیچ وقت بچه دار نشه ، ازدواج کنم ، شاید هیچ کس مطمئن نبود مادر بشم.اونممادر ۳ تا دسته گل .
دلیل این که منی که عاشق بچه ها بودم ، این مسئله برام بغرنج نبود ، فقط عشق و عاشقی نبود.
اعتمادی بود که به خدا و خودم داشتم ، و حسی در درونم میگفت ، اگر بخوام و تلاش کنم ، حتما بهش میرسم.
اولینبار خیلی راحت ، و واقعا معجزه وار مادر شدم.
ولی دفعه های بعد ، زیاد براش تلاش کردم.
وقتی توی مطب سونوگرافی ، دکتر گفت که دو تا قلب داره میزنه ، دستش از تکون های گریه ام ، زیر پروب می رقصید.
وقتی پرسید این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی ، توی دلم گفتم مگه میشه با این نعمت ناراحت بود؟
وقتی چند ماه بعدش ، سونو گرافیست بعدی گفت هر دو پسرن ، هنوز هم همه چیز مثل اول خواستنی بود برام.
با این که میتونستم تعیین جنسیت کنم و نکردم ،
و حتی لحظه ای از دلم نگذشت که چرا این کار رو نکردم و همه چیز رو سپردم به خدا!
۳۷ هفته و یک روز بچه ها رو نگه داشتم ، توی اوج کرونا رفتم زایمان کردم.
و به خیال خودم ، برای مزایای زایمان طبیعی ، که یکیش باهوش تر شدنه ، با هر شرایطی که بود ، تیم مورد نظر زایمانمو چیدم ، تا بتونم طبیعی بچه ها رو به دنیا بیارم.
اون موقع هنوز نمیدونستم یه هوش مصنوعی ، به دنیا آوردم.
بدون این که بهش یاد بدم ، سینه ام رو مکید ، البته آرومتر از داداش کوچولوش.
بدون این که بهش یاد بدم ، شب ها خوب میخوابید.
بدون این که بهش یاد بدم ، گردن گرفت و تلاش کرد برای دمر شدن .
و بالاخره ۴ماه و یک هفتگی دمر شد.
بدون این که بهش یاد بدم ، وسایل رو میگرفت و میبرد سمت دهانش.
با چشم دنبالمون میکرد ، میخندید و آزادسازی داشت.