پارسال من یه سر حرم امام رضا رفتم و سر مزار شیخ نخودکی بودم یه نذری داشتم تا برگشتم خونه یه سری دعوا و اتفاق پیش اومد من خیلی گریه میکردم نا امید ترین بودم تا رسیدیم به محرم اون تایم محرم شنیدم یکی از دوستای صمیمی نامزد کرد هعی طعنه میزد دوباره ناامید تر شدم یعنی حدودا دو مالی تو گریه و نا امیدی بدبختی بودم 💔 تا برای نذری اربعین یکی از دوستان گفته بود فلان روستا نذری دارن من و مامانم و خواهرمم رفتیم ، تو نذری گرفتن یه خانوم همش با لبخند نگاه میکرد دیگه به مامانم گفت دخترتونه ؟ قصد ازدواج نداره ، از این حرفا رد و بد شد شماره ی مامانمو گرفت هفته ی بعدش اومدن
مادر و خواهره و پسره ، پسر تا اومد رو مبل نشست سریع سرشو پایین انداخت یسری رفتارای مشکوک ، ما رفتیم حرف زدن تو هر کلمه ی حرف ایشون میگفت من زندگی مالی خوبی میسازم ما از همه بالاتریم بعد حتی یچیزی بگم سنش کلا ٢٦ بود گفت من یه خونه ٣٠٠ متری دارم همه چیم فوله ولی شغل نداشت دیگه ما قرار شد بابام تحقیق بره تا جواب بدیم جلسه ی بعد بیان
وقتی بابام رفت تحقیق ، اومد گفت که از محل کار پدره تحقیق کردم یعنی شما فک کنید از همکارای پدر پسره سوال کرده بود پدرش معدن دار بود یکی از همکارا بهش گفته بود دمتو بذار رو کولت فرار کنه اصلا خوب نیستن ادمای خیلی بدین😤بدرد نخورن خسیسن گدا هستن پسره اصلا معلوم نیست چندساله کدوم شهره
بابای منم گفت یکلام بگید نه
منم واقعا به دلم نشسته بود ازش خوشم اومده بود ولی مامانم تماس گرفت جواب ردو اعلام کرد دوباره خانومه زنگ زد دلیل خواست ولی مامانم جوابشو نداد گفت قسمت نیست
دیگه هم تماس نگرفتن تا اینکه یسال گذشت