دیشب، خستگی بر تنم چنگ انداخته بود. ساعتها در دفتر کار کرده بودم، غرق در جزئیات و اعداد، تا جایی که زمان را فراموش کرده بودم. وقتی به خانه برگشتم، تنها چیزی که به ذهنم رسید، خواب بود. شام را فراموش کردم و بیآنکه متوجه شوم، به خواب عمیق فرو رفتم.
صبح روز بعد، با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. نور ملایم خورشید از لابهلای پردهها به اتاقم نفوذ کرده بود و بوی قهوه تازه در هوا پیچیده بود. حس میکردم که بدنم به شدت نیاز به استراحت دارد. با نگاهی به ساعت، متوجه شدم که صبحانه را هم از دست دادهام.
به آرامی از رختخواب بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. قهوه را دم کردم و در حالی که منتظر بودم تا آماده شود، به پنجره نگاه کردم. پرندگان در آسمان آبی و صاف پرواز میکردند و زندگی در حال جریان بود.
با اولین جرعه قهوه، حس کردم که انرژی به بدنم برمیگردد. تصمیم گرفتم که امروز را به خودم اختصاص دهم. به یاد آوردم که چقدر از طبیعت دور شدهام و چقدر به یک پیادهروی در پارک نیاز دارم.
لباسهای راحتی پوشیدم و به سمت پارک رفتم. هوای تازه و عطر گلها، تمام خستگیهای دیشب را از من دور کرد. در آن لحظه، فهمیدم که زندگی فقط کار نیست و باید برای خودمان هم وقت بگذاریم.
در پارک، نشستم و به اطرافم نگاه کردم. بچهها در حال بازی بودند و زوجها در حال قدم زدن. لبخند بر لبانم نشسته بود و حس میکردم که زندگی دوباره در من جریان دارد. این روز، روزی بود که به من یادآوری کرد که باید از لحظات کوچک لذت ببریم و به خودمان استراحت بدهیم.
دادم هوش مصنوعی😂