گفتم میخواستم برم ماسک بردارم
یهو یه خنده زورکی کردو و گفت دروغ از این بهتر بلد نبودی بگی
یهو شروع کرد به حرفای بد زدن
و زنگ زد به بابام
بهش گفت اقای فلانی بیا دخترت میخواست از مدرسه فرار کنه سر خیابون اصلی گرفتیمش
منکه انتظار نداشتم بگه فرار و خیابون اصلی چشام چهارتا شد
گفتم خانوم چرا دروغ میگید من سر خیابون خونمون بودم که بعد یهوپرسید مگه خونتون کجاست گفتم همون خیابونی که رفتم میخواستم برم پایین
گفتم من کجا میخواستم فرار کنم گفتم بهتون که میخواستم برم ماسک بردارم
خلاصه کلی تهمت بهم بست که اره دروغ میگی معلوم نیس کجا میخواستی بری با اون عجله و نفس نفس میزدی
و بابام اومد
قیافشو که دیدم فهمیدم این دفه دیگ واقعا بدبخت شدم
اومد جلو و با عصبانیت پرسید میخواستی بری پیش کی که از مدرسه فرار میکنی بعد اون همه سال دیگ مقاومتم شکست و زدم زیر گریه و گفتم نمیخواستم فرار کنم داشتم میومدم خونه ماسک بردارم
وسایلمو برداشت و منو پشت سرش کشید تو ماشین
شروع کرد به داد و بیداد و یه سری توهماتی از خودش ساخت و دراورد که اره حالا میفهمم چرا اینکارومیکردی چرا اونکارو میکردی فحش میدادو حرف زشت میزد و منم فقط التماس میکردم و قسم میخوردم که میخواستم بیام خونه
رفتیم خونه
انتظارداشتم مامانم ازم دفاع کنه
وقتی رفتم تو اتاقم و ازشدت دردقلبم و نفس تنگی داشتم جون میدادم
چشاشو چین انداختو گفت کم ادا بیا بگو میخواستی بری پیش کی
وقتی رفتار مامانمو دیدم حس کردم یه سطل اب یخ ریختن روم
جدی نفسم قط کرد
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن
بعد نیم ساعت همونطوری نشست فقط بهم نگاه کرد منم از شدت نفس تنگی رنگم کبود بود و دراز افتاده بودم وسط اتاق
بابام از خونه رفته بود بیرون
پاشد از اتاق رفت بیرون
و میدونست ممکنه یه بلایی سر خودم بیارم
پریدم یکی از تیغای تو کمدمو زیر لباسم قایم کردم
دوتا دستم کلن جای خودزنی و زخم بود
زخمایی که هرکدوم بیشتر از ۵ ۶ تا بخیه لازم داشت ولی هیچ وقت هیچ کس نفهمید خیلی خونسرد رفتار کردم
نشستم سرجام
اومد تو اتاق
هرچی قرصو تیغ بودو جمعکرد برد
پا شدم حولمو برداشتم رفتم تو حموم
در حمومو بستم و شیرو باز کردم نشستم کف حموم
تیغو گذاشتم رومچم و تا جون داشتم فشار دادم و کشیدم
هی نگاش میکردم میگفتم نه عمیق تر بزن
باز میکشیدم پنج یا شیش بار تیغو کشیدم
تا اینکه دیگه نتونستم تیغو نگه دارم از دستم افتاد
در عرض ۲ دیقه کل حموم قرمز شد
با اینکه شیر اب باز بودولی کف حموم کلن خون بود
یهو مامانم در حمومو با شدت باز کرد
و انگار چنبار صدام زده بود ولی خب انقد حالم بد بود نه متوجه شدم نه میتونستم جواب بدم
ولی هیچوقت اون حسی که اون لحضه داشتمو یادم نمیره انگار از همه عذابایی که کشیدم راحت شدم
و خب بعدش چیز زیادی یادم نمیاد
فقط میدونم
رگ دستم و عصبم و تاندونش قط شده بود
و وقتی رفته بودیم بیمارستان گفته بودن نمیتونیم کاریش کنیم عصب قط شده
فقط میدونم خونریزیو بند اوردن
و یه دکتر معرفی کردن
رفتیم اونجا و تنها صحنه هایی که یادمه
یه چیزایی. سفیدی که فک کنم تاندون دستم بود و هی میکشید بیرون منم خیره شده بودم بهش
و بعد یه ساعت دستکاری هیچکاریش نکرد پانسمانو بستو رفت بیرون با بابام حرف زد
که بابام شروع کرد به گریه کردن
گفته بودن بهش که دستم فلج میشه
و بعد یه دکتر دیگه رو معرفی کردن
رفتیم اونجا و یه نگاهیی به دستم کردو گفت نوبت بزنید برا عمل
و همونجا بستریم کردن
و خب بابام روش نمیشد بگه کار خودمه میگفت شیشه افتاده رو دستم
کسیم دیگ چیزی نگفت
تا دوماه دستم پانسمان بود بعد عمل
و خب تو همون حین تصمیم گرفتم بشینم بخونم برا امتحانای ترم
شروع کردم دوماه باقی مونده رو شبانه روز تا خود اخرین امتحان خوندم
و خب سر قضیه مدرسه بلاخره بابام بعد پرسیدن چنتا سوال راجب جزعیات قضیه فهمیدراس میگم داشتم برمیگشتم خونه
همون مدت از یه موسسه کنکوری یه پکیج درسی خریدم و هزینه مشاوره و اینارو واریز کردم دوماه قبل امتحانا طبق همونا پیش رفتم
تا اخرین امتحان که یه روز قبلش بابام منو به زور برداشت برد روستامون و هرچقد من گفتم امتحان دارم نمیام
گفت نه باید بیای
به زور منو برد
و منم اونجا سر لج یه خرابکاری وحشتناک کردم عمدا
چون خسته شده بودم از کاراش و یه هفته بعدش فهمید
و وقتی فهمید
بازم مثل همیشه شروع کرد به فحاشی و ...
منم سکوت کردم هرچی قرص داشتم و نداشتم و دم دستم بود مشت مشت ریختم تو دستم و خوردم
انقد خوردم که دیگ نتونستم بعد مامانم اومد وجعبه قرصامو دید فک کرد میخوام بخورمشون
با عصبانیت از دستم کشید ورفت بیرون
منم رفتم روتختم دراز کشیدم و خوابیدم
و دیگ هیچی یادم نیومد
ولی بعد فهمیدم یه هفته ای سی یو بودم تو کما انقد ضریب هوشیم اومده بود پایین
و قلبم ایست کرده بود که با شوک برم گردوندن.
بعدش دیگ کم کم بهتر شدم و بهوش اومدم
تا دو هفته بعد این بهوش اومدنه رو هر اتفاقی افتاده