ما با شوهر خواهر و خواهرمون صمیمی بودیم خیلی بهشون نزدیک بودیم پسرا ۲۶ ما ۸ سالمون بود که بخاطر درس خوبمون بزور مارو میفرستن پاریس اینو پسرا گفته بودن و وقتی میفهمیم ازشون متنفر میشیم چند سال میگذره خواهرزاده دار میشیم بخاطر درسمون نمیتونستیم بیایم بعد با خبر مرگ خواهرمون که خیلی دوسش داشتیم دنیا رو سرمون خراب میشه و بر میگردیم پسرا رو میبینیم اونجا جرقه میخوره میخواستیم خوشحالشون کنیم اونا خیلی دوست داشتن خواهرامونو و با مرگشون آسیب دیده بودن البته ما تازه ۱۸ ساله بودیم و پسرا ۳۶ ی خواهر زاده ناز داشتیم چندوقت اونجا میمونیم با پسرا خانوادمون بدشون میومد از ارتباط ما با همدیگه چون میگفتن لزومی نداره در ارتباط باشیم اونا هم میگن بهشون نزدیک نشیم اما ما مخفیانه نزدیک میشدیم و حس داشتیم بهشون ما اول عاشق میشیم بعد اونا برای فصل پاییز باید میرفتیم پاریس پسرا هم میان و یه طبقه رو میگیرن ما تو خونه خودمون و اونا همسایمون بودن خب بعدش ما عاشق میشیم و رفتارمون نشون میده پسرا هم همینطور عاشق بودن ولی آزمون فاصله میگیرن و میترسن مارو دلخور میکنن
اونا خیلی مرد بودن و روحشون بعد از مرگ خواهرمون آسیب میبینه اما مرحم درد میشیم براشون حل میکنیم مشخص بود عاشق شدیم اونام تلاشای مارو میبینن ولی مارو رد میکنن ما اسیب میبینیم اونا میدونستن چه عواقبی داره برای همون قبول نکرده بودن درحالی که اونا هم عاشق بودن اونم چه عاشقایی ما میگیم فقط ی چندوقت باشیم و اونا میگن آسیب میزنن بهمون ولی کوتاه نمیومدیم مراقب بچه هاشون بودیم هم خودشون سعی میکردیم نزاریم سیگار بکشن اونا دوست داشتنو با خواهرمون و عشقو با ما تجربه کردن حالا میگذره و دیگه این عشق بالا میره تو همون ساختمون دوست داشتنی پدرمون که قدرتمند بودن هشدار میدن به پسرا پسرا میگن ازمون مراقبت میکنن ولی نمیشد اونا میدزدن چندین روز هم زندانی بودیم و کتک میخوردیم تا پشیمونمون کنن ولی نمیشدیم تا اینکه پسرا با دوستاشون که پلیس بودن( پسرا قبلاً پلیس بودن بعد از مرگ خواهرمون رها میکنن کارشونو) پیدا میکنن مارو و پدرامونو میکشن اما بخاطرش زندان نمیرن ولی نمیتونستن بچه هاشونو نگه دارن و مجبوری دخترای کوچولوشونو به یکی از دوستای پلیسشون میدن