هی میگفتن اتاق سنگینه، اینجوره اونجوره. یه شب یکی از بچه ها ساعت سه نصفه شب منو بیدار کرد که من میترسم در کمد خود به خود باز وبسته میشه.
بغلش کردم ارومش کردم و قرآن خوندم رفت سر جاش خوابید، منم خوابیدم دوباره ساعت شیش صبح یکی دیگه از بچه ها بیدارم کرد که من یه صداهایی میشنوم.
واسه این دوستمم قرآن خوندم و ارومش کردم گرفت خوابید و منم خوابیدم.
تا فردا شب ساعت سه شب یکی دیگه از بچه ها اومد بیدارم کرد گفت که در کمد خود به خود باز و بسته میشه.
من گفتم بابا به خیالتون میاد. قرآن خوندم و یهو یه صداهای وحشتناکی مثه صدای نعره ی کلفت یه مرد یا یه هیولا شنیدم و دو تایی جیغ زدیم و هر هشت نفر هم اتاقی فرار کردیم از اتاق رفتیم بیرون.
هر کاری کردیم سرپرست اتاقمونو عوض نکرد.
من و دوستام رفتیم سالن مطالعه خوابیدیم که من از ترس تا صبح خوابم نبرد.
الان بچه ها دوباره میرن تو اتاق میخوابن ولی من میترسم برم تو اتاق بخوابم.
تو سالن مطالعه هم با اینکه روشنه ولی تنهایی میترسم بخوابم. تمومه وجودمو ترس گرفته.
دیشب یکی از همون دوستامو که بیدارم کرده بود، بیدار کردم سرم غر زد که میخوام بخوابم.
واقعا ازشون متنفرم من به خاطر ترس های اونا و اینکه همشون منو بیدار کردن اون تجربه ی ترسناکو تجربه کردم و الان اونا عین خیالشون نیست از ترس های من.
نمیدونم چیکار کنم واقعا میترسم از تنهایی و تاریکی واز اون شب اینجوری شدم. من اینطوری نبودم دوستام این بلا رو سرم آوردن. واقعا ازشون حالم داره به هم میخوره هیچ کوذوم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردن که ترسشونو بهش انتقال بدن. اونوقت من نمیتونم یه نفرو پیدا کنم که حداقل پیشم بخوابه 😓