دیشب از وقتی شوهرم اومد خونه دلم گرفته بود.رفتیم بیرون یه نیم ساعتی و اومدیم ولی بازم دلم گرفته بود.اونم همش تو اینستا بود.چند بار بهش گفتم دلم گرفته
خب چرا نیم ساعت ؟
اها
نقطه ضعف نشون نده
خب
بیکاری بگی دلم گرفته که خودشو بگیره
با ماهی تابه بزن تو صورتش ثابت کن دلت گرفته
ولی فکر کرد همینجوری میگم.من از فکر خیلی چیزا توی آینده دلم گرفته بود از صبحش.
آخرش رفتم پیشش گفتم دلم میخواد گریه کنم کلی گریه کردم و از نگرانی هام گفتم آخرش اشک اونم در آوردم.بهم دلداری داد که نگرانی هام بی مورده‌و قرار نیست هیچ کدوم از اون اتفاقا بیوفته.
الآنم از صبح بیدار شدم حالم بده به خاطر دیشب.چرا آدم بعضی وقتا بی خودی دلش میگیره آخه؟
من خیلی از آینده میترسم کلا.در مورد مشکلات خانواده هامون.مشکلات خودمون و این چیزا.یهو همه این ترسا و نگرانی ها جمع میشه یک دفعه میریزم بیرون.دیشب حتی گفتم میترسم جنگ بشه.می ترسم بچه دار بشیم آینده اش خوب نشه.خیلی به این چیزا فکر می کنم
خیلی تقصیر شما نیست
این روزها همه نگران هستن. سایه شوم و مخوف جنگ مدتیه که روی سر مردم ما پنجه انداخته و عموم مردم ترسیدن که حق دارن
ولی سعی کنید مسائلی که شما هیچ نقشی در اون ندارید رو خیلی بهش فکر نکنید. خودتون رو با فعالیت های مختلف مشغول کنید که ذهنتون کمتر درگیر بشه. دلیلی نداره برای اتفاقی که هنوز نیفتاده عزاداری کنید
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز