آنقدر عصابی وناراحت هستم میشه کمکم کنید
عصری شوهرم داشت با داداشش حرف میزد اون از شهر دیگ میرفت خونه پدریش مامانش گفته بود میخوان بیان خونه ما منم خونه مادرم بود شوهرم زنگ زد گفت تو راهن تا یکساعت دیگ میرسن و شام خودمون میاریم
منم از خونه مامانم اومدم خونه مرتب بود باز با این حال گردگیری کردم و یه جارو زدم شوهرم فرستادم کلی میوه خرید دو تا ظرف بزرگ شد