سلام شبتون بخیر آبجیا خیلی ناراحتم🥺🥺 خیلی گریه کردم چشام دیگه نا نداره
ازتون یه راهنمایی میخوام
من نزدیک یک سالو شیش ماهه با یه آقایی که از اقوام دورمون هستن عاشق هم دیگه شدیم خیلی زیاد همو دوس داریم قصدمونم ازدواج بود از اولش ولی ایشون خونشون روستاس ما شهر هنوز خانواده ها خبر ندارن پدرم امکان مخالفتش خیلی زیاده
از طرفیم این اقا با پدرو مادرش زندگی میکنه اونا هم مریضن خرج اونارو هم میده نمیتونه ازشون جدا شه
یه مدتی که گذشت یهو اون بهم گفت ما بهم نمیرسیم رابطمون تهش پوچه پدرت تورو بمن نمیده و این حرفا بعداز یه مدت باز گفت ما بهم میرسیم ما مال همدیگه هستیم من بارها گفتم تکلیف منو روشن کن گفت ما بهم میرسیم تکلیفت روشنه تا ابد هستی توی زندگیم
امشب سر یه مسئله ای دعوامون شد من بهش گیر دادم گفت بهت شک ندارم تو یه مدته با من سردی با کس دیگه حس میکنم حرف میزنی اونم عصبی شد گفت نه اینطوری نیست تو مریضی شک داری تو اولین و اخرین عشقم هستی خیلی شدیدا دعوامون شد یهو اون بهم گفت منو تو بهم نمیرسیم بابات تورو بمن نمیده من تا ابد مجرد میمونم زن نمیگیرم ازدواج مسئولیت داره من نمیتونم از پسش برنمیام باید کنار خانوادم باشم خرجشونو بدم تا روزی که زنده هستم ازدواج نمیکنم باهات تا ابد میمونم ولی ازدواج نمیکنم نه با تو نه با هیچکس دیگه ای گفت توام میتونی تا ابد با من بمونی اگرم میخوای بری ازدواج کنی
گفت چه تو باشی چه نباشی ازدواج نمیکنم
نمیدونم چرا یهو این حرفارو بهم زد دقیقا بعداز دعوا اینجوری گفت خیلی ناراحت شدم
قلبم خیلی خورد شد اما قبول کردم باهاش بمونم میمونم و تلافیشو سرش درمیارم
آبجیا ازتون میخوام خواهرانه راهنماییم کنید خیلی شک دارم که چرا اینطوری بهم گفت