با این زندگی که پدر و مادرم برام ساختن دارم کم میارم
قضیه از اونجاس که پدر و مادر من تفاهمی با من نداشتن از اول زندگی و خب گفتن پچه روزیشو میاره دیگه ۳ تا بچه آوردن من و دو تا داداش دیگم
دیدم نه با هم نمیسازند با جنگ و دعوا به ری.دن تو ذهنمون شروع کردن تا موقع طلاقش طلاق هم که گرفتن ما از دست این احمقا راحت نشدیم
من پیش مادرم موندم و داداشام پیش پدرم از اونجایی که به مفت خوری عادت ندارم از وقتی اومدم پیش مادرم کار میکردم که حرفی بالا سرم نباشه تا یه بحثی میکردم با مادرم میگفت برو پیش بابات(پیش بابام دوست نداشتم باشم)
خلاصه الان مادرم توهمیه هم در کنار درسم باید کار کنم هم این چرندیات نگا کنم
خیلی بی اعصابم از دست این دو تا باخانواده های عوضی
دوست دارم برم بیمارستان خودم بستری کنم