مدام از شوهرم ناراحت بودم بخاطر یع سری مساعل
اینقذر ناراحتو افسردع بودم که اصلا خوبیای شوهرم و زنذگیم و بچم جلو چشمم نبود
با اطمینان میگم مریض بوذم مریض روحی
همون شب شوم که بچمو تو بیمارستان ول کرذم و طلا ولوازمو جمع کردم که برم از خونه و رسیدم شهرستان
همون شب اول پشیمون شدم دیدم خبری از دوستام که میگفتن طلاق بگیر نیست و خبری از حمایت پدرمادر وخواهر نیست
من موندمو تنهایی و دوریه بچه
ثانیه به ثانیع زجر میکشیدم و عین شمع ذوب میشدم مرگ یک لحظه هست ولی من نمیمردم و لحظه هام با مردن و زنده بودن میگذشت شوهرم حاضر نبود برگرذم حتی با التماس و خواهش میگفت نمیخوامت
ماذرم کمرشو عمل کرده بود میگفت کارامو کن تا نگهت داریم اوج خاریم با چشمم دیدم من از خونه ی خودم درومدم وعلنااااااا از چاه افتاده بودم توی چاه عمیق
رفاهم بچم حمایت شوهرم از دست دادم من با شوهرم روزای خیلی خوب داشتم از دست دادم فقط روزای بد و زجر و دق همراهم بود
با خواهش و التماس بچم شوهرم اورد برام
کم کم شوهرم پیام میداد و بین پیامهاش گلایع میکرد واصلا نمیگفت برکرد ولی معلوم بود دوسم داره دلش به برگشتع ولی غرور داره برام پول میفرستاد
یه شب پدره نامردم گفت اینو بچشو بنداز بیزون به مامانم میگفت بچش شلوغه بندازمش بیرون تو خیابون
بااینکه شهرم میلیونی برام پول میفرستاد میگفت تو بچه تو فشار نباشید حالا کع رفتید منت پدرت نکشی
پقتی پدرم این حرف زذ قلبم شکست تو این مدت فقط بعم طعنع میزد همینه که زندگیت خراب شده همینه که اخلاق نداری بچتو ببر چرا من خرجتو بدم
به شوعرم پیام دادم که بر خلاف میلم که ثانیه ای دوس ندارم بچم ازم جدا بشه ولی بابام حاضر نیست منو بچه اینجا زندکی کنیم شوهرم کع مدام پیام میداد ولی غیر مستقیم دلش میخواست برگرذم مستقیم گفت مجبور نیستی خونه پدرت باشی بیا خونه بچه رو برذار بیا
و من بچم برگشتیم خونه
حاضر نیستم حتی اگع بمیرم خونمو بچمو ترک کنم
واینو فهمیدم چقذر ادم هستن که با رفتنم و جداییم شاد میشن
من بجز شوهرم کسیو ندارم و من اگه روزی برم قطعا میمیرم تصمیم دارم بهذهر قیمت به هر قیمت که شده مشاوره و روانپزشک بزم و زندگیمو درست کنم اجازه نمیدم به یه زن بدبخت و بی پناه و بی پول تبدیل بشم و بچم نامادری و مادر بزرگ بالا سرش باشه
خدا بهم رحم کرد و جواب تمام دعاها و مناجات شبانه ام گرفتم