ماماهارو قسم میدادم که بی دردی بزنید دارم میمیرم، میگفتن دکتر اجازه نمیده، حال بچت بد میشه، گفتم بد بشه اشکال نداره من الان دارم میمیرم...از شدت درد احساس خفگی میکردم و بالا میاوردم، میگفتن حالت تهوع خوبه یعنی داره دهانه رحمت باز میشه...دیدم هیشکی محلم نمیده و نمیان بی دردی بزنن و دردها منو داشت میکشت ناخودآگاه میزدم تو صورتم، میله های تخت رو گرفته بودم فشار میدادم، سینم رو چنگ میکشیدم... من تااونروز نمیدونستم که آنقدر آستانه تحمل دردم کمه، آخه زنهای زیادی اونجا بودن اما اونها فقط ناله میکردن احساس میکردم هیچکدوم به اندازه من درد ندارن، و اینکه یه ساعته میومدن زایمان میکردمن و میرفتن، اما زایمان من ده ساعت طول کشید و این طولانی بودن دردها منو بی تاب کرده بود و آمپول فشار لعنتی دردامو انگار ده برابر کرد
از شدت استرس تکرر ادرار هم گرفته بودم هی میرفتم سرویس و ماماها به زور اجازه مبدادن میگفتن ممکنه بری و همون موقع زایمان کنی،
سرویس بهداشتی تو اتاق زایمان بود هربار که میرفتم چشمم میفتاد به زنهایی که در حال زایمانن، واژن پر خون و جیغ و داد، وحشت میکردم و خودمو میباختم، چشمم میفتاد به آینه تو سرویس، رنگ زرد موهای پریشون، و چشمهای بی حال و دردکشیده،دلم برای خودم میسوخت...من همون دختر جذاب و شیطون و سرخوش بودم که الان به این روز افتاده...
اصلا به فکر بچه نبودم، فقط میگفتم بگذره، از شدت خستگی و درد دوس داشتم چشامو رو هم بزارم و دیگه بیدار نشم
ساعت ۷ شب بلاخره پنج شش سانت شدم و گفتن الان بی دردی برات میزنیم یه برگه آوردن گفتن امضا کن که با رضایت خودته، من اصلا نخوندم حتی اگه در اثر اون دارو میمردم هم راضی بودم سریع امضا و اثرانگشت زدم و یه آمپول به سرمم زدن و ماسک اکسیژن رو صورتم گذاشتن دیگه نفهمیدم که چیشد، به خواب رفتم، خواب میدیدم، البته از دردام کم نشده بود فقط انگار خواب بودم، گیج بودم، یهو دیدم ماما داد میزنه که زور بزن، نمیفهمیدم کجام و چرا! میگفتم زور چرا!؟ میگفتن پاشو بیا داری زایمان میکنی..میگفتم نمیام راحتم... با همون چشمای بسته رفتم رو ویلچر و منو بردن اتاق زایمان، دکترم گفت زور بزن گفتم نمیتونم خودتون درش بیارید برش بزنید من دیگه توان ندارم... یکی دوتا زور زدم و گفتن خوبه و بقیشو برش زدن و بچه رو دراوردن، بلاخره ساعت ۸:۴۰ دقیقه شب زایمان کردم، بااینکه بی حسی زده بودن ولی برش و بخیه رو حس میکردم اما در مقابل اون انقباضهایی که داشتم مثل قلقلک بود، بخیه زدنش یکم طول کشید گفتم چندتا بخیه خوردم ماما گفت چهار پنج تا، ولی من احساس کردم خیلی بیشتره و احتمالا بخیه داخلی زیاد خورده بودم...همینطور که داشت دوخت و دوز میکرد توصیه های پزشکی هم میکرد که تا چهل روز رابطه نداشته باش، هر روز شستشو بده سشوار کن...
بچه رو آوردن رو سینم گذاشتن، گریه میکرد، هنوز حالت گیجی و منگی داشتم حقیقتا حسی نداشتم فقط یه چیز چرب و چیلی میدیدم و با خودم میگفتم چقدر زشته انتظار داشتم قشنگتر میبود... باز بلندم کردن گفتن بشین رو ویلچر و بردنم همون تختی که بودم منتها دیگه انقباضها تموم شده بود و دردی نبود و فقط یه تن بی جون داشتم، بچه رو آوردن بغلم گذاشتن گفتن شیرش بده، گفتم خوابم میاد خیلی گیجم، دیدم پسرم چشاش بازه و نگاه میکنه دلم براش سوخت، ماما اومد بهم طرز شیردادنو یاد داد و چندبارم شکمم رو فشار دادن تا خونها بیاد بیرون، اینم درد داشت ولی خب بنظرم از معاینه بدتر نبود، به پسرم یکمی شیر دادم، خیلی آروم و مظلوم بود اونشب تا صبح گریه نکرد و شیرم نمیخورد و و من خوشحال بودم که بچه آرومیه، بعد فهمیدم اثر بی دردی که به من زدن رو اینم تاثیر داشته و گیج بوده، البته خداروشکر چون واقعا بعد اون حجم از عذابی که کشیده بودم تحمل گریه و سر و صدا نداشتم، بعد دو ساعت بردنم تو بخش، ساعت ۱۲ شب شده بود منتظر همراهیام بودم، مامانم اولین نفر اومد بالای سرم، حالا دیگه بیشتر از همیشه قدرشو میدونستم...
تخت بغلیم یه سزارینی اوردن، بهش گفتم کاش سزارین میکردم، گفتم با هر انقباض آرزوی مرگ میکردم گفت من الان آرزوی مرگ میکنم خیلی درد دارم، رنگش مث زردچوبه زرد بود و تخته پشت خوابیده بود حتی سرش هم نباید تکون میداد میخواست بچشو ببینه نمیتونست، بااینحال بنظرم شکنجه ای که یه زایمان طبیعی میشه سزارین نمیشه و بازم میگم بدن ها باهم فرق داره بعضی ها خیلی خوش زا هستن
۲۴ مهر زایمان کردم و الان ۲۶ روز از زایمانم میگذره اما هنوز درست نمیتونم بشینم چون به خودم نرسیدم بخیه هام هنوز کامل جوش نخورده