2777
2789
عنوان

خاطره زایمان طبیعی من

282 بازدید | 30 پست

می‌خوام خاطره زایمان طبیعیمو تعریف کنم

اول باید بگم که من چهار سال و نیم تو عقد بودم و یک سال و نیم خونه خودم، همه میگفتن عقدت طولانی شده رحمت خشک شده بچه دار نمیشی اقدام کن زودتر... اما یبار خیلی اتفاقی شد و باردار شدم بااینکه اصلا آمادگی نداشتیم نه از نظر روانی نه از نظر مالی، همسرم سرباز بود و من دانشجوی ارشد بودم، پدرم سه ماه بود فوت شده بود و حال روحی خوبی نداشتم و ماه پنجم بارداریم بود که مامانم اسباب کشی داشت و من با همون حال کمک میکردم آخه مامانم جز من کسیو نداره، ماه هشتم بود که پایان نامم رو دفاع کردم چون اگه تا آخر شهریور دفاع نمی‌کردم سنوات میخوردم هم باید هزینه بیشتری میدادم و هم میدونستم بچم دنیا بیاد دیگه فرصت سر خاروندن ندارم که برسه پایان نامه نویسی...، بارداری پراسترسی رو گذروندم همش میگفتم کاش الان باردار نمی‌شدم لعنت به من،

ماه آخر داشتم دیوونه میشدم از ترس زایمان مدام خاطرات زایمان می‌خوندم و پرس و جو میکردم، من از طبیعی و سزارین وحشت داشتم باهیشکدوم کنار نمیومدم، نمی‌تونستم تصمیم بگیرم، از طرفی هم هفته ۳۶ بودم که سونوگرافی گفت بچت عرضی هست اگه نچرخه سزارین میشی، اما من میترسیدم از اتاق عمل، از اینکه بی حس کنن و من پاره شدن شکمم رو حس کنم، صداهارو بشنوم...و..و..و

ماه آخر خیلی خیلی دیر می‌گذشت، خسته شده بودم از سنگینی و بی ریختی و ناتوانیم، دوس داشتم سبک بشم و برگردم به روزهای عادی، دلم برای روزمرگی هام تنگ شده بود، هفته ۳۹ بودم که رو تخت دراز کشیده بودم یهو احساس کردم یه چیزی تو شکمم ترکید خیلی آروم، اهمیتی ندادم بعد چند دقیقه بلند شدم دیدم آب گرمی داره ازم خارج میشه، اول فکر کردم روغن کپسول گل مغربی هست که شب قبلش شیاف کرده بودم، دستمال گذاشتم دیدم خونابه هست، از ترس گریم گرفت، مامانمم اونروز خونم بود بهم می‌گفت کیسه آبت پاره شده منم همینطور زایمان کردم نترس تا چند ساعت دیگه زایمان می‌کنی راحت میشی، اما من دست و پام می‌لرزید و اشک میریختم هیچ دردی هم نداشتم اما میدونستم تا شب قراره چه دردهایی بکشم تا زایمان کنم، سریع به همسرم زنگ زدم گفتم بیا بریم بیمارستان کیسه آبم پاره شده باید تا سه ساعت دیگه زایمان کنم وگرنه بچه تو خشکی میمونه خطرناکه، رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت آره کیسه آبت سوراخ شده سر بچت هم پایینه میتونی طبیعی زایمان کنی و یه سانت بیشتر باز نیستی ،بعد گفت بزا کامل کیسه آبتو پاره کنم که آب کامل خارج بشه، کلی آب و خونابه ریخت روی تخت و روی زمین، داشتم سکته میکردم‌ از ترس، گفت همراهیتو صدا بزن بیاد لباساتو عوض کنه بری بستری بشی تا بعدازظهر زایمان میکنی، مامانم اومد لباسامو عوض کرد هنوز درد نداشتم، گفتم مامان توروخدا دعا کن و رفتم رو تخت دراز کشیدم تا دردام شروع بشه، تقریبا ده تا تخت دیگه اونجا بود که همه درد داشتن و ناله میکردن، هر چند دقیقه هم یکیو میبردن تو اتاق زایمان و جیغ های بنفش میکشیدن و بعد چندتا جیغ و داد با بچه برمیگشتن رو تختشون... با خودم میگفتم وای منم قراره از این جیغا بزنم، باز میگفتم نه من تحمل دردم زیاده جیغ نمی‌زنم تحمل میکنم، مث دردهای پریودیه یکم بیشتر، اشکال نداره از پسش برمیام، فقط از اون قسمت که بچه میخواد بیاد و برش و بخیه داره میترسیدم... دردام شروع شد کم کم، منم اشک میریختم و برای کسایی که التماس دعا گفته بودن دعا میکردم، تقریبا هر هفت هشت دقیقه درد میگرفت اما قابل تحمل بود تقریبا ده برابر دردهای پریودیم بود، ناله های آروم میکردم، ساعت سه شد اومد معاینه کرد گفت هنوز سه سانتی خیلی مونده و تو سرمم آمپول فشار زد، بعد چند دقیقه دردام شدید شد، خیلی شدید، هرچی می‌گذشت غیرقابل تحمل تر میشد و صدای من بالا میرفت، منی که تا حالا صدای جیغ و داد خودمو نشنیده بودم و چون خجالتی بودم همیشه سعی میکردم کسی صدامو نشنوه، اما نمیشد، هیچ راهی جز داد و فریاد نداشتم، نفسمو حبس میکردم، نفس عمیق میکشیدم، مامانمو صدا میزدم، از روح پدرم کمک میخواستم، ائمه رو صدا میزدم، خدا رو خالصانه صدا میزدم و هربار انقباض میمردم و زنده میشدم، به ماما التماس میکردم که برام بی دردی بزن دیگه نمیتونم تحمل کنم، اما می‌گفت تا پنج سانت نشی نمیتونم بزنم وگرنه حال بچت بد میشه، صدبار التماسشون کردم هر پرستار و مامایی رد میشد میگفتم میگفتم توروخدااا کمکم کنید، اما کاری از دستشون برنمیومد من باید پنج سانت میشدم، مامای همراهم گفت حالت سجده برو تا دهانه رحمت زودتر باز بشه، حرکات رو انجام دادم، برای دردام هم گفت برو تو دستشویی آب گرم بگیر رو کمرت، این کارو هم انجام دادم، کلا دردام کم‌نمیشد فقط میخواستم بمیرم، گفت سر بچه صاف نیست باید چندتا حرکت اصلاحی بری تا صاف بشه بیاد تو کانال زایمان،با اون حال باید کمر قر میدادم و اسکات میرفتم، آنقدر خسته بودم و درد کشیدم که بین انقباض ها که یکی دو دقیقه بود خوابم میبرد، چشام باز نمیشد

هر چند دقیقه یه ماما میومد معاینه میکرد خیلی حس بدی بود، ولی هربار امیدوار بودم که باز شده باشم تحمل میکردم...

لطفا برای روح پدرم یه صلوات بفرستید🌱


ماماهارو قسم میدادم که بی دردی بزنید دارم میمیرم، میگفتن دکتر اجازه نمیده، حال بچت بد میشه، گفتم بد بشه اشکال نداره من الان دارم میمیرم...از شدت درد احساس خفگی میکردم و بالا میاوردم، میگفتن حالت تهوع خوبه یعنی داره دهانه رحمت باز میشه...دیدم هیشکی محلم نمیده و نمیان بی دردی بزنن و دردها منو داشت می‌کشت ناخودآگاه میزدم تو صورتم، میله های تخت رو گرفته بودم فشار میدادم، سینم رو چنگ می‌کشیدم... من تااونروز نمی‌دونستم که آنقدر آستانه تحمل دردم کمه، آخه زنهای زیادی اونجا بودن اما اونها فقط ناله میکردن احساس میکردم هیچکدوم به اندازه من درد ندارن، و اینکه یه ساعته میومدن زایمان میکردمن و میرفتن، اما زایمان من ده ساعت طول کشید و این طولانی بودن دردها منو بی تاب کرده بود و آمپول فشار لعنتی دردامو انگار ده برابر کرد

از شدت استرس تکرر ادرار هم گرفته بودم هی میرفتم سرویس و ماماها به زور اجازه مبدادن میگفتن ممکنه بری و همون موقع زایمان کنی،

سرویس بهداشتی تو اتاق زایمان بود هربار که میرفتم چشمم میفتاد به زنهایی که در حال زایمانن، واژن پر خون و جیغ و داد، وحشت میکردم و خودمو می‌باختم، چشمم میفتاد به آینه تو سرویس، رنگ زرد موهای پریشون، و چشمهای بی حال و دردکشیده،دلم برای خودم می‌سوخت...من همون دختر جذاب و شیطون و سرخوش بودم که الان به این روز افتاده...

اصلا به فکر بچه نبودم، فقط میگفتم بگذره، از شدت خستگی و درد دوس داشتم چشامو رو هم بزارم و دیگه بیدار نشم

ساعت ۷ شب بلاخره پنج شش سانت شدم و گفتن الان بی دردی برات میزنیم یه برگه آوردن گفتن امضا کن که با رضایت خودته، من اصلا نخوندم حتی اگه در اثر اون دارو میمردم هم راضی بودم سریع امضا و اثرانگشت زدم و یه آمپول به سرمم زدن و ماسک اکسیژن رو صورتم گذاشتن دیگه نفهمیدم که چیشد، به خواب رفتم، خواب میدیدم، البته از دردام کم نشده بود فقط انگار خواب بودم، گیج بودم، یهو دیدم ماما داد میزنه که زور بزن، نمی‌فهمیدم کجام و چرا! میگفتم زور چرا!؟ میگفتن پاشو بیا داری زایمان می‌کنی..میگفتم نمیام راحتم... با همون چشمای بسته رفتم رو ویلچر و منو بردن اتاق زایمان، دکترم گفت زور بزن گفتم نمیتونم خودتون درش بیارید برش بزنید من دیگه توان ندارم... یکی دوتا زور زدم و گفتن خوبه و بقیشو برش زدن و بچه رو دراوردن، بلاخره ساعت ۸:۴۰ دقیقه شب زایمان کردم، بااینکه بی حسی زده بودن ولی برش و بخیه رو حس میکردم اما در مقابل اون انقباضهایی که داشتم مثل قلقلک بود، بخیه زدنش یکم طول کشید گفتم چندتا بخیه خوردم ماما گفت چهار پنج تا، ولی من احساس کردم خیلی بیشتره و احتمالا بخیه داخلی زیاد خورده بودم...همینطور که داشت دوخت و دوز میکرد توصیه های پزشکی هم میکرد که تا چهل روز رابطه نداشته باش، هر روز شستشو بده سشوار کن...

بچه رو آوردن رو سینم گذاشتن، گریه میکرد، هنوز حالت گیجی و منگی داشتم حقیقتا حسی نداشتم فقط یه چیز چرب و چیلی می‌دیدم و با خودم میگفتم چقدر زشته انتظار داشتم قشنگتر می‌بود... باز بلندم کردن گفتن بشین رو ویلچر و بردنم همون تختی که بودم منتها دیگه انقباضها تموم شده بود و دردی نبود و فقط یه تن بی جون داشتم، بچه رو آوردن بغلم گذاشتن گفتن شیرش بده، گفتم خوابم میاد خیلی گیجم، دیدم پسرم چشاش بازه و نگاه می‌کنه دلم براش سوخت، ماما اومد بهم طرز شیردادنو یاد داد و چندبارم شکمم رو فشار دادن تا خونها بیاد بیرون، اینم درد داشت ولی خب بنظرم از معاینه بدتر نبود، به پسرم یکمی شیر دادم، خیلی آروم و مظلوم بود اونشب تا صبح گریه نکرد و شیرم نمیخورد و و من خوشحال بودم که بچه آرومیه، بعد فهمیدم اثر بی دردی که به من زدن رو اینم تاثیر داشته و گیج بوده، البته خداروشکر چون واقعا بعد اون حجم از عذابی که کشیده بودم تحمل گریه و سر و صدا نداشتم، بعد دو ساعت بردنم تو بخش، ساعت ۱۲ شب شده بود منتظر همراهیام بودم، مامانم اولین نفر اومد بالای سرم، حالا دیگه بیشتر از همیشه قدرشو میدونستم...

تخت بغلیم یه سزارینی اوردن، بهش گفتم کاش سزارین میکردم، گفتم با هر انقباض آرزوی مرگ میکردم گفت من الان آرزوی مرگ میکنم خیلی درد دارم، رنگش مث زردچوبه زرد بود و تخته پشت خوابیده بود حتی سرش هم نباید تکون میداد میخواست بچشو ببینه نمیتونست، بااینحال بنظرم شکنجه ای که یه زایمان طبیعی میشه سزارین نمیشه و بازم میگم بدن ها باهم فرق داره بعضی ها خیلی خوش زا هستن

۲۴ مهر زایمان کردم و الان ۲۶ روز از زایمانم میگذره اما هنوز درست نمیتونم بشینم چون به خودم نرسیدم بخیه هام هنوز کامل جوش نخورده

لطفا برای روح پدرم یه صلوات بفرستید🌱

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

همیشه میگفتم بچه منو محدود میکنه، دیگه نمیتونم درس بخونم و یا سرکار برم، نمیتونم خوشگذرونی کنم، میگفتم بچه دنیا بیاد میزارمش خونه مادر شوهرم یا خونه مامانم میرم بیرون به کارام میرسم، خانواده همسرم بشدت بچه دوستن و از روز اول عروسی میگفتن بچه بیار و رو همسرم تاثیر گذاشته بودن همیشه از چشم اونا می‌دیدم محدودیتهای دوره بارداریمو اعصابم بهم میریخت که چرا بچه دار شدیم اما الان عاشق پسرمم و دوس ندارم لحظه ای ازم دور بشه، قلبم میتپه براش، اینو فقط یه مادر می‌فهمه

لطفا برای روح پدرم یه صلوات بفرستید🌱
2805

اشکام داره میریزه

یاد زایمان خودم افتادم 

برای من بی دردی نزدن

خیلی سخت بود 

الان ایم زایمان طبیعی میاد گریم میگیره 

برای نی نی دار شدن همه بی نی نی ها ومن دعا کنین  درزمین عشقی نیست که زمینت نزند،آسمان را دریاب
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز