این سه چهار سال فق از لحاظ روحی حالم بد بود ولی الان دوساله جسمی همهمشمریضم یا حمله عصبیه یا درد قفسه سینه و قلبو تپش و نفی تنگی یا بی خوابی های مکرر انقد زیاد نمیخوابم که خودم که بیخیالم دیگنگران میشم یا انقد غذا نمیخورم که دیگ واقعا نمیتونم تکون بخورم یعنی منظورم از اینکه نمیتونمتکون بخورم اینه که حسمیکنم زیر پام زمین لرزه میاد چشام انگار میخواد از حدقه در بیاد معدمم که خونریزی ... با این حال بابام میگه تو هیچمشکلی نداری الکی دور خودت دیوارمیکشی
اخه مرد حسابی مرض ندارم انقد خودمو عذاب بدم که سرچشمه همه مشکلاتم بابامه
یعنی وقتی تو اتاقمم صدام میزنه کل وجودممیشهاسترس
وقتی در اتاق باز میشه یچی تو دلم فرو میریزه
سر چیزای خیلی الکب اینطوری همش استرس دارم بعد میگهمگهمن چیکارکردم ... این فق نتیجه کاراشه خودکاراشو نگفتم 😐