سلام دوستان من ۷ سالم بود عروسی دایی بزرگم بود بچه ها بدو بدو میکردن من هم مثل اون ها خالم رفت ب مامانم یاد ک این داره مجلس و شلوغ میکنه همون لحظه یکی از اقواممون زد تو صورت تو جمع من ب قدری ترسیدم و حالم خراب شد ک هیچ وقت اوم حال بدم رو یادم نمیره جای انگشتاش افتاد رو صورت من از اون شخص ک صورتم سیلی زد نفرت نگرفتم ولی از خالم با گذشت سال های زیاد هنوز ک هنوز نفرت دارم یعنی هر چقدر باهام خوب باشه اون لحظه اون روز از یاد من نمیره هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه دیدنی فشارم میوفته باهاش دو کلمه حرف میزنم دعوام میشه کادویی واسم مییاره زیاد واسم ارزش نداره حتی بگو طلا اون لحظه اون روز هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه