من اول بدنم قفل شد چشامو یهو باز شد اصلا نمیتونستممم تکون بخورم یهو یه صداهایی شبیه ب صدای کهکشان تو گوشم شنیده میشد و ب سرعت نور از خونه کشیده شدم بیرون
و خودمو توی یه تونل تاریک دیدم...
پای برهنه بودم و زیر پام پر از سنگ های تیز بود ...تو دستکم یه فانوس ..ولی نور فانوس خیلی خیلی کم بود...جلوی پامو نمیدیم...
آروم آروم راه میرفتم متوجه شدم ک پاهام از سنگا خونی شده...یهو یه نور زیاد منو کشید بیرون وسط ابرا و نور بود و یه آهنگ قشنگی شنیده میشد تا جایی ک چشمم میدید همش نور بود و ابر و آرامش و خیلی سریع برگشتم و تنم بشدت تکون خورد...
و بعد ها متوجه شدم اون فانوس کم نور...نماز های من بودن...من نماز نمبخوندم..و راهم تاریک بود....