بچه ها من یه مرکز بهداشت کار میکردم
حدود دوازده سزده سال پیش
یه روستای نسبتا بزرگ بود،یه خانمی مریض بود میومد اونجا
حدودای ۴۰سالش بود
آسم داشت و میگفت پول ندارم دارو بخرم
چقدر هم با خجالت و حیا عنوان میکرد
من و خیلی از دوستام بهش کمک مالی میکردیم
بعدها فهمیدیم معتاده و پول رو از ما گرفته داده مواد خریده
از اون موقع کلا اعتمادم رو برای کمک به دیگران از دست دادم
شما هم خیلی محتاط باشین،تا مدتها احساس حماقت دست از سرم برنمیداشت