تو شهر دور غربت هستم ۲ بچه کوچیک دارم خیلی اذیت کار
نمیتونم ولشون کنم یه ساعت کسی رو ندارم یه نفسی بکشم
بچه کوچیکم همش گریه و کولیک بزرگتره هم شیطون
تنها هستم شوهرم نه فامیل باهاش رفت آمد دارن به زور اگه سالی یبار کسی خونمون بیاد هنر کرده نه دوستی داره درآمدم ک فروش نداره اصلا همش داریم از جیب میخوریم
۲ بچه مستاجریم
دلم میخواد بدونم از من بدبخت ترم هست؟ همشم شوهرم عصبی شده فروش نداریم هرکاری هم کردیم ک فروش داشته باشیم انگار طلسم شده نمیدونیم جمع کنیم یا نه کلی ضرر دادیم
هرچند سرمایه ایم نداشت
کاش از یه جا آدم میفهمید عاقبت کارمون چی میشه اگه قراره نشه از الان جمع کنیم تا بیشتر ضرر نکردیم همه میگن جنساتون خوبه ولی خرید نمیکنن حالا نپرسید چی مغازه چی تورو خدا حوصله ندارم
دلم میخواد حداقل یه نفر باشه یه روز بیاد خونم مهمون بیاد خونم
عقده مهمون اومدن مونده تو دلمون هیچکس انگار آدم حسابمون نمیکنه بخدا با وجدان و خوبیم
تازگیا فهمیدم به وجدان و خوبی آدما ربطی نداره موفق بودن انگار هرچی خار باشی خارترت میکنن له ترت میکنن