اولش اینو بگم ک من خیلی حساسم ک کسی رو تختم نشینه و نخوابه ، از بچگی همینطور بودم،
دیروز تمام روز خونه خواهرم بودم، حدود ساعت ۸ شب اینا بود ک اومدم خونه
خواستم برم سمت اتاقم ک زن بابام گفت نه نرو عروس و پسرم اونجان رو تخت خوابیدن
وای ک همون لحظه چقدر عصبانی شدم گفتم مگه تو نمیدونی من چقدر حساسم کسی رو تختم بخوابه ؟ گفت حالا خوابیدن چی شده مگه؟
فهمیدم این بخاطر در آوردن حرص من اونا رو فرستاده تو اتاق
با عصبانیت در اتاقو باز کردم دیدم پسرش با رکابی و شلوارک و عروسش هم با تاپ و شلوارک خوابیدن رو تخت من
واااای ک چندشم شد 🤮 اینا دیگه واقعا پرو شده بودن ، گفتم بزار برای یه بار مراعاتشون رو نکنم
به عروسش گفتم فلانی جون داری مادر میشی هنوز انقدر شعور نداری ک نباید بری تو اتاق مردم رو تخت شون بدون اجازه بخوابی ؟
اونم گفت خب خسته بودم احتیاج بخ استراحت داشتم
گفتم خوب میرفتی اتاق دیگه ک همیشه وقتی اینجایید میرید اونجا
گفت آخه اونجا تخت نداره خسته بودم میخواستم رو تخت بخوابم
با حرص گفتم پاشید برید بیرون دیگم وارد این اتاق نشید
حالا از اون طرف زن بابام هی بغل گوشم میگفت ولش کن حاملس فلان
منم داد زدم حامله شده عقلش رو ک از دست نداده ک
دیدم عروس و پسرش هنوز دارن بر و بر نگاه میکنن
گفتم پاشید گمشید دیگه زبون خوش سرتون نمیشه ؟؟
رفتن بیرون منم در اتاقو محکم بستم
پشت در زن بابام هی حرف میزد و به من بد و بیراه میگفت منم جوابشو نمیدادم
تا اینکه بابام و داداشم وارد خونه شدن
هنوز نيومده زن بابام شروع کرد ک آره دخترت اینطور کرده اون طور کرده
الان بفیه شو مینويسم خیلی طولانی شد