بعد مدتی اومدن خونه مون. یهو برگشته جلو من و خواهر و مامانم میگه ایشالا بخت این دو تام باز بشه. اگرم ازدواج نکردن یه آپارتمان میگیرن با هم زندگی میکنن 😑
حالا از خونه مون رفتن باز پا تلفن میگه ایشالا ک شوهر کنن. مامانمم بی عقل برگشته بهش گفته دعا کن به شوهرتم بگو دعا کنه دعای شما میگیره. احساس بیچارگی بهم دست داد. اخه مگه ما محتاج دعای کسی هستیم به تو چه اصن!
ب مامانم گفتم چرا اینجوری میگی مگه ما سرطان داریم دعا کن دعا کن میکنی. گفت خببب حالا. 🤦
نگید با پررویی جواب بده چون نمیشه بزرگ فامیله. انقد میگه بیا خونه مون ولی من از ترس این مزخرف گویی ها نمیرم. چون دلم میگیره 😕