من وقتی 18 سالم بود از با یه پسر خیلی اتفاقی آشنا شدم اون 28 سالش بود اونقدر مهربون و گوگولی بود که نمیتونی فکرشو کنی همیشه خندون خیلی جنتلمن از یه خانواده خوب شغل خوب همه چیش عالی بود
شب و روز من شده بود فکر کردن به این آقا پسر
به هر بهونه میرفتم بیمارستان که چند دقیقه بتونم ببینمش
دیگه به جایی رسیده بودم که هر ثانیه به خدا التماس میکردم اینو بده به من
من که به هیچی اعتقاد نداشتم هرچی طلسم عشق و قرآن و جادو و جمبل بودو امتحان کردم
تا یهو همه چی دست به دست هم داد و دوباره باهم رو در رو شدیم
همون موقع بهش گفتم من از شما خوشم اومده اونم منو میشناخت یه نگاه بالا به پایین بهم داشت چون بچه بودم دیگه و زیادم خوشگل نبودم ولی زشت هم نبودم کیوت بودم بیشتر
پیجشو بهم داد و با یه لبخند هی نگام میکرد
منم شب رفتم خونه بهش پیام دادم شب تا صبح خوابم نمیبرد از خوشحالی و غم
ما دخترا وقتی یکی خیلی ذوق داشتنمونو نداره خودمون میفهمیم تو برخورد اول منم یه چیزایی بو برده بودم
بعد ایشونم تا صبح پیام جواب ندادن و بعدش گفتن خب حالا بگو از اول و شمرده شمرده
منم نمیتونستم دوباره غرور مو بزارم وسط و گفتم همون چیزی که دیشب گفتم واضح و شمرده بود و ایشونم یک روز بعد سین کردن و با اینکه من شیفت بودم معذرت خواهی کردن
بعد گفت من دخترای زیادی سمتم میان و آدرس خونشو داد که شبو باهم باشیم
این پیشنهاد از طرف کسی بود که برای من فرشته ی بیگناه بود آدمی که دیگه مثلش نیست و فلان
همون لحظه یه جوری از چشمم افتاد که دیگه باورم نمیشد اون همه عشق چجوری تبدیل شده بود به نفرت انفالوش کردم چند باری ریکوئست داد که دیگه بلاکش کردم و تموم شد این عشق طوفانی