سلام دوستان
من یه مشکلی پیدا کردم
از دیشب دارم گریه میکنم
پدربزرگ من ۹۵ سالشه و مریض و بسیار بداخم و بی منطق. واقعا قابل توصیف نیس.... من خیلی وقتها میرفتم شهرستان پیشش چون نمی خواستم به مادرم بی احترانی کنه میگفتم بذار خودم برم. ایندفعه که رفتم خیلی سخت گذشت. همونجا خواب دیدم که یه دندون لق و دردناک دارم که خودش کنده شد و افتاد روی خاک. توی خواب خیلی حس خوبی داشتم و وقتی بیدار شدم حس کردم قراره از یه گرفتاری نجات پیدا کنم. بعد ازینکه اومدم تهران یه پرستار برای پدربزرگم پیدا شد بعد از مدتهااااا جست و جو. من خیلی خوشحال شدم فکر کردم تعبیر همون خوابه
تا اینکه شنیدم پدربزرگم قراره بیاد تهران. باز دوباره رفته بودم بیرون و خیرات پخش کردم که اینطور نشه و وقتی اومدم خونه مامانم داشت روی بلندگو با تلفن صحبت میکرد که فهمیدم پدربزرگم منصرف شده قرار نیس بیاد تهران
باز خیالم راحت شد
حالا دیشب یدفعه مامانم گفتن نه تنها قراره بیاد تهران بلکه پرستارشم مرخص کرده برای همیشه
نمی تونم اون حس وحشتناک رو توصیف کنم
حس اینکه بهم دروغ گفته شده
واقعا اشکم بند نمیاد
همه اش به اون خواب فکر میکنم
و اون تلفن مامانم...
حس میکنم سر کار بودم
نمیدونم منظور خدا ازین کارا چیه
تا حالا همچین تجربه ای داشتین
چطوری خودتونو آروم کردین؟
من حتی یه لحظه آروم نمیشم