پسر خاله شوهرم ۳۰ و خورده سالشه مجرده البته داره ازدواج میکنه.. تعریف میکرد که همیشه آرزو داشته خونه و ماشین خودشه داشته باشه اما هرجور نگاه میکرده نمیشد
میگفت پدر بازنشسته داشتم که تو خرج خودش مونده بود
نه ارثی داشتم نه سواد درست و حسابی که به آینده امید داشته باشم نه شغل مطمئن یک ماه کار میکردم دو ماه بیکار بودم فکر میکردم این آرزو خونه و ماشین و خانواده داشتن تا ابد تو دلم میمونه یا زمانی بهش میرسم که پیر شدم و ذوق و شوقی ندارم دیگه
گفت دروغ نمیگه ۲۹ سالم بود یک روز همین جور داشتم راه میرفتم تو کوه با رفیقم کوهنوردی (شهر ما کوهستانیه یعنی اطرافمان کوهه ) یهو یک کوزه پیدا کردیم که معلوم شد
سیل که چند روز پیش از زیر خاک درآورده بود وقتی
رفتیم نزدیک تر دیدیم پر سکه عتیقه است واسه زمان ساسانیان خلاصه یکسال نگه داشتیم وقتی فروختیم ۵۰ میلیارد من ۲۵ بردم رفیقم ۲۵
باهاش خونه خوب خریدم و وسایلشم کامل کردم ، یک قطعه زمین خریدم ، ماشین خریدم
میگفت گاهی وقتها شب ها با خودم فکر میکنم چجوری یهویی یک معجزه من هوس کنم بریم کوهنوردی ،رفیقم بیاد ، از اون مسیر بریم ، چشممان بخوره
من اینجور راه صدساله رو یکشبه برم