سلام دوستان
مدتی گرفتار زنگی بودم اما همه مطالبتون را خوندم و ممنونم . یکم از فشار روم کمتر شده . در مورد زندگی آفتاب عزیز. خیلی جالبه برام که ادعا می کنه شوهرش دو تا بچه داشت . اونا که بزرگ بودند عزیزم . آیا شما وقتی ازدواج کردی اون دو تا دخترشم وارد زندگی شما شد و با شما زندگی کر؟
من این آقا را خیلی دوست دارم اون که عاشقه منه . یعنی تا حالا که اینطوری نشان داده .
اما در مورد دخترش حتی از صداش- از لباسش - از بوی تنش - از راه رفتنش - از قیافش - از اداهاش - از اینکه هم سن بچه خواهرمه و من چقر عاشق بچه خواهرم هستم و می میرم برای شیرین زبانیهاش اما از لهجه این دختره حالم بهم می خوره و باید یک روز بیام به این محبت کنم و کارهاش را انجام بدم تمام تنم می لرزه . وقتی اینها را به اقا به همین صراحت می گم برمی گردده می گه روی من هم حساب کن اینطوری نیست . کلفت می گیرمم تو هیچ کاری نکن . من اهل گردش و مسافرتم می گم ما اول زندگی می خواهیم خوش باشیم با این بچه که نمی تونیم . می گه با هم می ریم اینم می مونه پیش مادرم و خلاصه برای هر چیزی یک جوابی داره که هر طور شده بچه اش را بیاره تو زندگی و دست ور دار نیست.دارم منفجر می شوم . خانواده ام مخالف صد در صد هستن و این آقا از همه اونها دلخوره . تا می تونه سر من را از صبح تا شب گرم می کنه که کمتر تو خانمون حضور داشته باشم و دیگه عملا از صبح می یام بیرون و ده شب برای خواب می رو خانه . خودم شرمنده هستم اما چه کنم .