من ۲۳ سالمه اسفند عقد کردم خرداد عروسی خیلی عجله ی بود .تحقیق نکردیم بعدم فهمیدم شوهرم صرع داره بخاطر همین بود عجله شون خلاصه خانواده ام فهمیدن دیگه دعوا شد وقهر شد بین دو خانواده من موندم کنار شوهرم
دیدم شوهرم بچه ننه س لوسه اهل کار نیست زرنگ کاری نبود سر یه کاری هست حقوقش۷ تومنه وام ازدواج خودش فروخت جهیزیه خرید اینم بگم شوهرم نه ماشین نه خونه نداره خونه بالا خونه پدرشوهرم که ساخت برا شوهرم ولی به اسم شوهرم نبود
دیدم رفت وام منو ثبت نام کرد که کار راه بندازه من از اولش مخالف بودم میگفتم بیا یه تیکه طلا بفروش مغازه بزن اگ گرفت مغازه مون بعد وام میگیرم قبول نمیکرد اون وام میخواست ک خرابش کنه خلاصه دعوا هامون دیگه شروع شد از اون روز سر چیزای الکی من میترسیدم از اینکه وام دربیاد خلاصه بعد سه ماه وام دراومد منو بزور پدرش اینا برد بانک که حساب باز کردم
من رفتم بانک گفتم شوهرم بیکاره بزور آوردم وام لغو کن پنجشنبه رفتم گفت شنبه بیا گفتم شوهرم اینا ضامن پیدا کردن شنبه میارش گفت سیستم قطع اینا دیگه اومدم خونه ب پدرشوهرم گفت وام نمیگیرم گفت توچکاره وامی اینا گفتم قسطش سنگینه شوهرم وام خراب میکنه میترسم ازش به هیچ عنوان پدرشوهرم قبول نکرد گفت وام بده من ۴۰ تومن بهتون میدم مغازه بزنید منم گفتم نه اصلا قبول نکردم گفتم وام اصلا نمیگیرم الان مال آینده خودم شوهرمه دیگه شوهرم پدرش پرش کرد وفتی از سرکار اومد دیگه تحریک کرد ک وام چرا نمیگیریم چرا نمیدی ب پدرم بزن بیرون رسید موهام گرفت از پشت هرچی بود شکوند دیگه با جیغ داد زدن همسایه ب دادم رسیدن رفتم تو خیابون اومد بزور طلاهام درآورد از دستم خیلی دوسش دارم ولی نمیتونم ببخشمش بخاطر اینکه دست روم بلند کرد دیگه خانواده شوهرم خسته شدن از بس هرروز دعوا داشتیم دیگه راضین ب طلاق من اسم طلاق ک خانواده ام میارن از درون آتیش میگیرم من عاشق شوهرمم