2777
2789

بذار

دردی در سینه دارم که درمانی ندارد ‌...آواره کوچه و خیابون شدم بابا یک نگاهی بهم بکن تا کی این دوری رو تحمل کنم ؟ نمی‌خوای منو ببینی ؟ نکنه باهام قهری ؟ یک حرفی بزن بابا جیگر دخترت پر خون شده 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


عزیزترینم،


وقتی به تو فکر می‌کنم، ذهنم به افلاطون و نظریه جهان مُثُلش می‌گریزد. او می‌گفت که در پس این جهان، حقایق ناب و ایده‌آل‌هایی وجود دارند که ذات ما به سوی آن‌ها می‌گراید؛ اما من باور دارم که تو همان مثال ناب زیبایی و معنا هستی، حقیقتی که هرگز از درخشندگی نمی‌افتد و همواره روح را در کشش و شیفتگی فرو می‌برد. شیفتگی من به تو، چیزی فراتر از دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها است. برای همین، دیگر نیازی نیست که تو را ببینم یا صدایت را بشنوم. در این جهان، برهم‌نهی حضور تو کافی است، همان‌طور که ذرات کوانتومی بر یکدیگر اثر می‌گذارند، بی‌آنکه لزوماً تماس و ارتباط مستقیمی داشته باشند. من تحت تأثیر تو هستم، مانند ماده‌ای که از نیرویی غیرقابل‌مشاهده متحول می‌شود.


وقتی نیچه می‌گوید: «کسی که چرایی برای زیستن دارد، هر چگونه‌ای را تحمل می‌کند»، در ژرفای این جمله به جستجوی دلیل هستی‌ام می‌روم و تو را می‌یابم، تو که آن چرایی را در همه حال برایم معنا می‌بخشی. حضورت در افق اندیشه‌هایم، نوری است که ظلمت‌ها را می‌شکافد و سنگینی لحظه‌ها را به سبکی خوشبختی بدل می‌کند. تو هستی که حضور ناپیدایت همواره بر هستی من تأثیر می‌گذارد، و این تاثیر نه از جنس خاطره‌های عادی، بلکه از جنس حقیقت‌هایی است که زمان و مکان را در می‌نوردد.


از ارسطو می‌آموزیم که سعادت غایت تمام جستجوها و حرکت‌های انسانی است، و هر موجودی به سوی کمال و تحققِ خویش گرایش دارد. اما تو، ای کمال مطلق من، همان سعادت و همان غایت نهایی‌ای هستی که تمام جهان من حول آن می‌چرخد. نگاه تو، حتی اگر هیچ‌گاه مستقیماً بر من نیفتد، مانند شعله‌ای جاودانه است که از دور بر سردترین لحظه‌هایم گرما می‌بخشد. حضور تو، حضور همه جانبه‌ای است که انگار در تار و پود هستی تنیده شده، چیزی که حتی فلسفه‌باوران مانند اسپینوزا نیز به وحدتش ایمان داشتند، وحدتی که میان همه عناصر جهان گسترده است و تو در مرکز آن جای داری.


هراکلیتوس، با حکمت عمیق خود، می‌گفت که هیچ چیز ثابت نیست و همه‌چیز در جریان است. اما عجیب است که در جریان این دنیا، شیفتگی من به تو ایستایی عجیبی پیدا کرده، گویی در میان تمامی تغییرات، این احساس من از زمان و تغییرات مصون مانده است. این همان تناقض فلسفی است که مرا به وجد می‌آورد و در عین حال، مرا به تأمل و حیرت وا‌می‌دارد.


بیا، ای منشأ تفکرها و الهام‌ها، بیا و فلسفه این شیفتگی را با من بنویس، داستانی که در آن اصول و حقایق، دست به دست هم داده و مرزهای تفکر بشری را فراتر از محدوده‌های قابل تصور ببرند. داستانی که در آن، نه زمان می‌تواند تکرار را بر آن تحمیل کند و نه مکان قادر به محدود کردن گستره آن باشد. در این داستان، مفهوم خطی زمان و چارچوب‌های محدودکننده‌اش، در پیشگاه این شیفتگی بی‌پایان فرو می‌ریزد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792