اول از همه با خودم کنار اومدم که آقا اینا همینن
من نمیتونم بقیه رو تغییر بدم ولی میتونم خودمو تغییر بدم
آقاجان اینا خرج نمیکنن کادو نمیارن
وقتی رفتم خونشون توقع غذای خوب نداشته باشم اینا غذای خوب رو تنها میخورن ولی جلوی ما آشغال میذارن
و خیلی چیزای دیگه
اول اینا رو پذیرفتم
وقتی پذیرفتم راحت تر تونستم زندگی کنم
دیگه کاراشونو نمیزدم تو سر شوهرم یا واسه کارای کرده و نکردشون گریه نمیکردم
به جاش چشمامو باز کردم دیدم زندگی قشنگ تر شد
در مرحله دوم کلامی از اونا نمیپرسم به من چه چیکار کردن یا چیکار نکردن
حتی وقتی شوهرم میخواست بگه مادرم یا پدرم اینجور اونجور نمیذاشتم بگه خلاصه باهاش اتمام حجت کردم که نه حرف اوناررو پیش من بزنه نه حرف من رو پیش اونا
با شوهرم اتمام حجت کردم که اونا خونواده تو هستن پدر و مادرتن و تو میتونی هر وقت که دلت خواست بری پیششون ولی حق نداری منو مجبور کنی من هر وقت دلم بخواد میاد😉
آدم نمیتونه همه چیز رو اینجا تعریف بکنه من میترسم کسی آشنا دربیاد
جالبه بهت بگم با این اوصاف هم اونا باز دست از سر ما برنداشتن
من که دیگه برای حرفاشون تره هم خورد نمیکنم واسه من چیکار کردن تاحالا که از این به بعد بخوان بکنن ولی این دفعه دیگه به شوهرم حسابی برخورد حتی تو روی مادر و پدرش دراومد...