من روستا زندگی میکنم
و اینجا همه همو. میشناسن
بارها بخاطر دخالت خانواده شوهرم من جمله پدرشوهرم تا دم طلاق رفتیم
پدر مرحوممو خیلی اذیت کردن
خیلی زیاد
خلاصه 3ساله خونشون نمیرم
وحتی مراسم هاشون
بااینکه دیوار به دیواریم
علت اختلافاتمون هماین بود
خونه مستقل میخواستم توی شهر
پدرش نمیذاشت ومیگفت بمونید بالا سر دختر مجرد من
آخه خودش وزنش بخاطر شایط کارشون زمستون نمیان روستا وفقط تابستون اینجا هستن
خلاصه ما بارها دادگاهی شدیم
ولی پدره مجاب نمیشد که نمیشد ونمیذاشت جدا بشیم وبریم
شوهرمم حاضر بود طلاقم بده ولی از ننه باباش جدانشه(که انشااله خدا جزاشو. بده)
خلاصه من امروز از شهر واز بازار داشتم می اومد خونه م
وقتی سوار تاکسی شدم
چند دقیقه بعد پدرشوهرم هم اومد
کرایه مم تا در خونه حساب کرد
بااینکه خودش سرجاده پیاده شد و رفت دنبال ماشینش
(از سر جاده تا خونه مون تقریبا 10دقیقه فاصله داره بعد پدرشوهرم با ماشینش میره تا سذجاده وبعد ماشینشو توی کارگاه آشناها لب جاده میذاره و سوار تاکسی میشه میره شهر دوباره برگشتنی سر جاده پیاده میشه، سوار ماشینش میشه برمیگرده خونه، اخه گواهینامه نداره که بخواد بره جاده اصلی وبره شهر)
خلاصه نمیدونم چرا ولی خیلی ذوق کردم وحس افتخار بهم دست داد که جلو مردم پدرشوهرم کرایه مو تا در خونه حساب کرد
یاد خاطرات خوبمون افتادم
یاد روزای خوشمون
یهو عجیب دلم براش تنگ شد ودلم خواست بغلش کنم
دلم خواست باهاش اشتی کنم
ولی اگه باهاش اشتی کنم مادرشوهرمم باز پاش به خونه م باز میشه و بازم زندگیمو به هم میریزن