دو تا مون اهل یه شهر دیگه ایم یه بار که رفت شهرش سر به خانواده اش بزنه گذاشت رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد تا چند روز نه زنگی نه پیامی حتی جواب من رو هم نمیداد
بعد که اومد باهاش بحث مفصلی کردم بعد هم قهر کردم و ارتباطم رو قطع کردم بعد چند وقت خودش پا پیش گذاشت و اومد و عذرخواهی و غلط کردن و گفت اصلا نمیدونستم تو حساس بودی سر این قضیه
دو ماه از اون قضیه گذشت عین اون دو ماه هر روز یه بار بهم زنگ میزد(بیشتر از یه بار عمدتا زنگ نمیزد) احوال پرسی میکرد و حتی میگفت چه کاری داره انجام میده کجا میره که من رو در جریان بزاره
گاهی اوقات هم که زنگ میزدم و جواب نمیداد یا یه روز کامل زنگ نمیزد فرداش می اومد میگفت و عذر خواهی میکرد و من هم چون خیلی کم اتفاق می افتاد به دل نمیگرفتم. یه بار دیگه هم که رفت شهرش یه هفته ای ندیدمش اما هر روزش بهم زنگ زد. اما یه روز که داشتیم توی خلوت خودمون بودیم و حرف میزدیم دوستش زنگ زد و چون صداش قطع و وصل میشد بهش گفت بیا پیش من ببینم چی میگی بعد اومد و نیم ساعت باهم حرف زدن بعد بهش گفت بیا با هم بریم و برسونمت و من هم انگار نه انگار اونجا حضور داشتم انگار نقش من چوپ خشک بود اصلا اهمیت نداد تایم خلوت خودمون بوده، دوباره باهاش قهر کردم و دعوا مفصلی کردم اما بعدش با یه حال خیلی گرفته و چشم های پر اشک اومد عذرخواهی و غلط کردن. منم بخشیدمش یه یک ماهی هم از اون جریان گذشت دیگه توی تایم هایی که با من بود جواب کسی رو نمیداد یا بهش میگفتم بعداً با هم حرف میزنیم. بعدش دقت به حرف هایش کردم دیدم که گاهی داره دروغ میگه انگار حرف هایش بهم نمیخورد
مثلاً بار دوم که باهاش قهر کردم روز تولدم بود توی روز تولدم اصلا نذاشتم برام کاری کنه خیلی از دستش عصبانی بودم بعد یکی از دوست هاش رو فرستاد با من صحبت کنه که من برم بخاطر روز تولدم باهاش حرف بزنم
بعد که رازی شدم باهاش حرف بزنم بهش گفتم من هفته قبل بخاطر تو شب پیش خانواده ام نخوابیدم تو رو به خانواده ام ترجیح دادم بعد تو نمی تونی از یه آدم ساده توی زندگیت بگذری و خلوت خودمون رو خرابش نکنی چه برسه به افراد مهمی مثل خانواده ات. بعدش بهم گفت به خاطره اینکه پیش تو بمونم با خانواده ام بحثم شد و نرفتم شهرم و سه چهار روز به هاشون قطع ارتباط کردم و جواب شون رو ندادم و جدیدا همین جمعه هفته قبل با هاشون حرف زدم. دو هفته بعدش بهم گفت دو هفته با خانواده ام تماسی نداشتم همین دیروز فقط در حد سی ثانیه باهاشون حرف زدم اون هم فقط به خاطر اینکه عموم پا در میونی کرد. بعد همون لحظه داداشش زنگ زد میخواست گوشی رو به خاطره من قطع کنه من نذاشتم بهش گفتم خانواده ات مهم هستن، صله رحم مهمه و گوشی رو که برداشت باهاش کاملا عادی صحبت کرد این خیلی برام عجیب بود بعد دو هفته قطع ارتباط در حد سی ثانیه فقط اینکه بگی حالم خوبه حرف بزنی بعد فرداش کاملا عادی انگار نه انگار دو هفته قطع ارتباط کردی حرف بزنی نه داداشش بهش گفت کجا بودی نه گفت چرا زنگ نزدی و نه اون هم با حالت مثلاً دل سردی صحبت کنه
از همین چیز هایی سر مورد های دیگه ای هم اتفاق افتاده این رو ازش فهمیدم که گاهی میخواد مثلاً خودش رو برای من ثابت کنه یا مثلا من بهش افتخار کنم دروغ میگه حالا گاهی خیلی بی اهمیت هستش و اصلا ارزش اینکه بهش فکر کنی رو هم ندارن ولی گاهی اوقات دروغ هاش خیلی دیگه عجیب و غریب میشه
یکی دو بار هم به رخش کشیدم دروغ هاش رو خیلی بهش بر خورد و خجالت کشید ولی با ماست مالی کردن از زیر روغن هاش در رفت من هم ادامه ندادم
دیگه الان نمیدونم کدوم حرف هایش راست کدوم حرف هایش دروغ اصلا هر چی میگه موندم باور کنم یا نه.
به نظر تون چیکار کنم؟
چطوری بفهمم حرف هاش راست یا دروغ؟؟
اصلا شما با همچین آدمی بودی چیکار میکردین؟؟