نشسته بودم تو پارک نزدیک خونمون پارک بزرگیه منم تنهایی پکورا و چای و قند و میوه و تخمه و بسکویت و کیک برده بودم چیدم تو سفره گفتم مگه خودم دل ندارم به شوهرمم گفته بودم بیاد قرار بود شاگردش که ساعت 7میاد اونم بیاد پیش من من ساعت 6رفتم نشستم سفره چیدم داشتم واسه خودم چای میریختم و میوه پوست میگرفتم یه پسر بیست ساله بیست دو ساله ایی اومد کفششو در اورد نشست پیشم گفتم اقا گمشو برو گفت خوبه که دیگه تنها نیستی یار داری منم نه گذاشتم نه برداشتم زنگ زدم صدو ده پسره خواست فرار کنه گوشیشو گرفتم گفتم وایسا صدو ده بیاد یعنی درجا گوشیشو از رو زمین برداشتم گفتم صدو ده بیاد صدو ده اومد گفتم من بابت مزاحمت شکایت دارم و دوتا پیرمردم شاهد بودن و امضا کردن پسره رو بازداشت کردن گفتن بیا پاسگاه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ایشون احتمالا دچار بیماری هستن دلیلی بر دروغ گفتنشون نیس چون من از نزدیک دیدم همچنین افرادیو اسی بنظرم باید خودشو سریع درمان کنه تا کار دست کسی نداده
قشنگترین نصیحت زندگیمو عمم بهم کرد: گفت جوری زندگی کن که من فوش نخورم😐😂 الان ۱۴۰۳/۵/۱ در سخت ترین مرحله زندگی هستم دلم میخواد وقتی که از این بُرهه ی سخت زندگیم عبور کردم وقتی که این امضامو دیدم بگم دیدی گذشت هرچند سخت ولی گذشت و ارزش اینهمه بغض و گریه،بیخوابی، استرس زیاد، فکر و خیال، ریزش مو،پوست کدر،چشمای پف کرده و گود،و از همه مهمتر افســردگی رو نداشت نداشت و نداشت.
قشنگترین نصیحت زندگیمو عمم بهم کرد: گفت جوری زندگی کن که من فوش نخورم😐😂 الان ۱۴۰۳/۵/۱ در سخت ترین مرحله زندگی هستم دلم میخواد وقتی که از این بُرهه ی سخت زندگیم عبور کردم وقتی که این امضامو دیدم بگم دیدی گذشت هرچند سخت ولی گذشت و ارزش اینهمه بغض و گریه،بیخوابی، استرس زیاد، فکر و خیال، ریزش مو،پوست کدر،چشمای پف کرده و گود،و از همه مهمتر افســردگی رو نداشت نداشت و نداشت.