سلام. من همیشه نی نی سایت رو دنبال می کردم. و برای اولین باره عضو شدم. طرز کارشم خیلی بلد نیستم. ولی اینقدر دلم گرفته بود که گفتم بیام کمک بگیرم.
من چند روز پیش تولد ۳۲ سالگیم بود. از ۱۵ سالگی اونقدر خاستگار داشتم که نمی تونم بشمارم. ولی انگار دلم برای هیچ کس نمیرفت. تو دنیای خودم بودم. از ۱۹ سالگی تحت فشار خانواده مخصوصا مادرم بودم که ازدواج کنم. که این خیلی تو روحیه من تاثیر گذشت. قصه اینقدر طولانیه و زیاده که بگذریم.
بزرگتر که شدم ریشه رفتارم برای نه گفتن رو تقریبا فهمیدم. احساس می کنم خانواده مخصوصا مادرم هیچ وقت بهم اعتماد به نفس ندادن. انگار من دوست داشتن هیشکی رو باور نکردم و فقط دنبال کسی بودم خودم دوستش داشته باشم. از بیست سالگیم بهم القا کردن پیر شدم. وقتی به این موضوع فکر میکنم احساس عصبانیت کل وجودم رو میگیره. الان میفهمم چقدر جوون و حتا چقدر زیبا بودم.
حتا الان هم از اون زیبایی چیزهایی مونده. الان موفق و مسقلم. شغل خوبی دارم. ولی دیگه انگار دل و دماغ نمونده. چون وقتی با دیگران حرف میزنم انگار دیگه دلشون برام می سوزه. که چطور تو این سن ازدواج نکردم.
وقتی میشینم به این موضوع فکر میکنم یک لحظه از مادرم بدم میاد. فکر میکنم اگه میزاشت شاد باشم و تو اون سالهای خیلی قشنگ زندگی رو برام زهر نمی کرد شاید کسی رو انتخاب می کردم. ولی من رو لحباز و افسرده کرده بود. خیلی ها هم میگن طلسم و جادو شدم. با توجه به آدمهای اطرافم احتمال هم داره. ولی من همه این سالها از اعتقاد به این چیزا امتناع کردم. ولی وقتی به اونایی مه اعتقاد دارن فورا سر هر چیزی میرن که ببینن کسی چشم نزده باشه یا سحرشون نکرده باشن میبنم زندگی اونا رو روال تره.
چند سال پیش با اصرار کسی رفتم پیش کسی که بعد از کلی دعا خوندن گفت تو خیلی سر زبونا افتادی. خیلی دربارت صحبت شده و چشم خوردی. من الان باید چیکار کنم به نظرتون. چطور احساس نا امیدی رو از خودم دور کنم. دو سه سالی هست به آرامش روانی رسیدم و می خوام تشکیل خانواده بدم. ولی دیگه مثل روزای نوجوانی نیسم و رفت و آمدام خیلی کم شده و به طبع انتخاب دشواره. اصن شما به چشم یا طلسم اعتقاد دارین. راهی هست که کمک کنین.