اره
نفسم تو سینه گره خورده بود از ترس نه جرات میکردمبرم بیرون نه جرات میکردم بمونم ،دیگه حتی حرکت هم نمیکردم ساکت و بیحرکت شدم تا دقیق مسیر صدارو تشخیص بدم ولی دیگه صدا نمیکرد چند لحظه بعد دیدم صدای در زدن میاد ولی آرام و آهسته بدر میزد کسی ،دیگه شک نکردم که کسی بوده و اشتباه نمیکردم ،داشتم با اون سن کم نقشه فرار از زیرزمین رو میکشیدم ،صدای قلبم رو میشنیدم قلبم زیر گلوم درحال تپیدن بود هر آن ممکن بود سکته کنم بی صدا لباس زیرم رو پوشیدم که درو باز کنم وبه سمت بالا بدوووم ،اما ترس دیدن صحنه پشت در اجازه نمیداد،تو همین فکر بودم که صدای مادرم رو شنیدم ،،،که پشت سرهم صدام میکرد و میگفت نمیخوای بیدارشی بری مدرسه ؟ بلند شو دیگه ساعت ۸شد،،باتوام ها پاشو ،،
و اینچنین منو از شرررر اون جن لعنتی نجاتم داد