من ازدواجم کاملا سنتی بود..و خیلی زود عقد کردم و خیلی زود تر ازدواج کردم..وقتی تازه بیست سالم شده بود ..یه هو مواجه شدم با قوم شوهر و مسوولیت های فراوان
راستش چون قبلش دانشجو بودم هیچی از آشپزی و خونه داری سرم نمیشد.
و میشه گفت هیچی ام از همسر داری نمیدونستم
حتی آنقدر چشم و گوش بسته بودم
نمیدونستم راه جلوگیری چیه ..روابط چیه و...
و ....
سر همین قضیه و نشناختن شوهرم..
همییییییشه با هم دعوا میکردیم.و به شدت شوهرم باهام بد اخلاق بود..و همش میگفت تو رو نمیخوامو پشیمونم و دوستت ندارم
ته همه دعواهامون خانواده مون همیشه وسط مون بودن و منم همیییشه قهر بودم خونه مامانم اینا با چمدونم
.
زندگیم یه جوری بود که التماس خدا میکردم تموم بشه.. همیشه کتک میخوردم و خونه نشین شده بودم.
از شب تا ۶عصر میخوابیدم..و غذا هم نمیخوردم..زخم معده گرفتم و حالم خیلی بد بود..۱۰کیلو وزن کم کردم
و افسرده شده بودم
یه بار نزدیک یه میلیون قرض کردم رفتم دادم دعا نویس که تاثیری نداشت
..تا اینکه اومدم با خدا قرار گذاشتم ..
که بیا یه من و زندگیم فرصت دوباره بده