یه دختری بود که با خانواده داییش زندگی میکرد و زنداییه خیلی اذیتش میکرد و همش ازش کار میکشید پسرداییش دوسش داشت و اسمش علیرضا بود و خودش بعدا با کس دیگه ای ازدواج میکنه بعدا یه روز دختره توی خیابون مشکلی پیش میاد براش و یه پسره و مادرش میبرنش بیمارستان ولی دیگه ندیدن همو چون زنداییش دختره رو به زور میده به یه مردی به اسم جمشید و مثل اینکه بعد شب عروسی طلاقش میده و میگه تو دختر نبودی و با پسرخالت بودی و...
دختره درسشو میخونه و وکیل میشه بعد اون پسره که رسوندش بیمارستان رو بعد سالها توی دفتروکالتش میبینه