بچه ها یه پسری هست همسایه قدیمیمونه
۲۳ سالشه من ۲۰ سالمه..خیلی دوسم داره
همش قربون صدقم میره دستامو میبوسه چشمامو میبوسه میگه به روح مادرم قسم بخاطر خودت و روحت تورو میخوام نع جسمت هی بغلم میکرد برام گل خرید
ولی من قیافش به دلم نمیشینه
ولی اصرار داره بهش فرصت بدم تا دوسال دیگه بیاد خواستگاریم
حتی بهش گفتم من بعد ازدواج کمکی میخوام خودم باید برم به قر و فرم برسم به ترمیم ناخن و ترمیم مژه و....من حوصله کار کردن تو خونه ندارم چون تو خونه بابام دست به سیاه سفید نزدم..گفت چشم خودم نوکریتو میکنم اصلا ولی گاهی آشپزی کن دست پخت و بخورم همیشه نه گاهی گفتم باشه
میگه برا قر و فر تو خرج نکنم برا کی خرج کنم و...اینارو گفتم شاید ولم کنه دلشو نشکنم مستقیم
حتی من افسردگی دارم گفتم شاید دیگه اینو بگم ولم کنه..گفتم دارو میخورم حمله عصبی پنیک میشم گفت فک کردی ما سالمیم همه به نوعی افسردگی دارن چیزی نیست که دوست داشتن مگه به این چیزاس من ۷ ساله تو رو دوست داشتم و فلان کمکت میکنم قرصاتو کنار بزاری درمان بشی و ...
حتی گفتم من هم مهدیه میخام هم حق طلاق و تمام حقوقی که تو داری..گفت باشع همه چی تمام کمال بهت میدم
همش نازمو میکشه
چیکارش کنم بچه ها