برادر من اپاندیس شد و بردن که عمل کنن من با مادرم موندم همراهش به نامزدم گفتم میمونم همراهش اولش گفت باشه بعد نیم ساعت گفت چرا موندی نمون تا شب برو نمون اونجا بعد من گفتم راه دوره نمیتونم دیگه برگردم و بعدش ناراحت شد بعد شروع کرد به گیر دادن که اونجا چادر بپوش مانتو چی پوشیدی با بقیه خوش و بش نکن موهات بیرون نمون مگه نیگفتم نمون . بعد بحثمون شد و فوشم داد و... من اهمیتی ندادم به حرفاش چون ناراحت بودم و نگران داداشم .بعدش اون شب رو با ناراحتی گذشت تا روز عمل بعد باز گیر داد که چرا موندی من گفتم عوض این که درک بکنه این حرفارو میزنی بعد یکم بحثمون شد گفتم توومن رو درو نمیکنی باداین که من همیشه درکت کردم و بهت امید گفت کی درک کردی...
تا رسید بعد عمل من گفتم برگردم مامانم گف نه بمون نمیتونم تنهایی بابام کف قراره عمت بیاد داداشت رو میفرستم با اون برگردی بعد نامزدم. فهمید که قراره با اونا برگردم و گفت اصلا با اونا برنگرد گفتم پس چیکار کنم گف من نمیدونم برنگرد منم چاره ای نداشتم و باهاشون برگشتم بعد برگشتن رفتم پیش مادرش چون با پدر شوهرم دعوا کرده بوو و قهر کرده بود گفت فقط میگی دور دورباشه ولی اهر جا میخواددباشه رفتیم و برگشتیم باز دعوا کرد که چرا رفتی مگه مگفتم برنگرد... و دعوامون شدت گرف و هی بحث کردیم من زنگ زدم توضیح دادم که مجبور شدم بعدش قهر کردم زنگ و پیام ندارم و اونم همونطور زنگ زد قط کرد زنگ زدم قط کرد بعد خودش زگ زد ک چرا رنگ نمیزنی گفتم همینجوری گف کجایی گفتم چطور گف خدنه خاله هاتی یا بیرون دور دور گفتم تیکه ننداز گفت درست میگم دا بعد قط کرد
اینم بگم حال دوتامونم بخاطر شرایطی خوب نیست ولی من ازش انتظار درک داشتم نه مثل همیشه گیر بده بهم
من بهش گفتم من درکت کردم تا آلان گفت کی درک کردی و دلم شکست چون تا الان خیلی درکش کردم
(لطفا نگید طلاق بگید کی گناه کاره )و من چیکار بکنم که اینقدر بهم گیر نده