مادربزرگم زنگ زد گفت پدرشوهرم رفته خونه شون با التماس و بغض گفته پسرم دیوونه شده مدام گریه میکنه شبا تا صب میشینه لرزش دست و پا گرفته مشکل اعصاب پیداکرده وقتی بخوابه پرش دست وپا داره هیچی نمیخوره و دیوونه شده واسه بچه هاش ..
شوهرم دیوونه وار بجه هام بخصوص پسر بزرگم و دوس داره واسه هم میمیرن
چندبار اومدن پسرمو ببرن پیش پدرش پسرم گریه کرد و گفت بدون مامان و داداشم هیجا نمیام خودش چون حکم جلبشودارم اصلا سرو کله اش پیدانمیشه
گفته هر جای دنیا ک بخواد بهترین خونه و امکانات و براشون فراهم میکنم برگردن حرف امروزشع ...
این ک حرف پدرشوهرم وهرکی ک دیدتش میگع پسر داییم چندماه پیش گفت یجای خارج ازشهر دیدمش شب (پلیس گشته) سرشو گذاشته بود رو فرمون گریه کرده بود زدم ب شیشه باهاش حال واحوالپرسی کردم
هزار تف و لعنت بمن بمن بمن ک انقد احساساتی و دلسوزم اولش گریه کردم و خیلی ناراحت شدم و دلم سوخت بعد ب خودم گفتم دختر ساده اونروزایی ک یکسال تمام بخاطر خیانت های وحشتناک خون گریه میکردی و روز ب روز اب میشدی بستری میشد و مشکل قلبی پیدا کردی دستات شروع کرد ب لرزیدن ک مشکوک شدی ب ام اس اونروزی ک تنهایی رفتی زایمان کردی و حتی حالت و نپرسید اون روزی ک حتس نیومد مرخصت کنه اونروزی ک بهت گفت ارزش اون هرزه ها ازتو بیشتره و کاش بمیری
اونروزی ک رهات کرد و رفت تو بدترین شرایط
شب بیداریاتو دید اشکات و دیدی دردکشیدنت و دید ذره ذره مردنتو تماشا کرد دلش سوخت؟ نسوخت کیلو کیلو نمکم میریخت رو زخمای عمیقت ک بیشتر بسوزی جلو چشمت میرفت حمام و جلو چشمت میرفت خونخ زنی ک همسن مادربزرگش بود
اخ غــــــــزل آخ دختر بیچاره ی احمق تو هیچوقت مث ادم نمیشی ....
ـ