من اولش گفتم از بجه هام میگذرم..
اومد بردشون
شبا انگار خنجرب قلبممیزدن
لباسادبچمو بو میکردم و زجه میزدم توخودم
زنگ میزدم مادرشوهر عفریتم نمیذاشت برم بیارمشون
بابچه ها عذابم دادن
زندگیم رفت توی هوا
علنا من باطلاق بدبختر از بدبختترررر میشدم
ب مورسید ولی پاره نشد
الانم ازلحاظ اینکه هرشب پیش بچه هام میخوابم خداروشاکرم
ولی خیانتش بد روی مخمه
روزا ک سرکاره روانی میشم بهو...یادم میاد...
پیامای آتیشی بهش میفرستم و اونم انکارمیکنه ک اصلا باکسی بوده!!!
دق میکنم از اینکه انقد غد هس ازدلم درنمیاره
محبتی ام نمیکنه
توجه نمیکنه و کلا حق ب جانب هس...
جامم خودم بزورکنارش میندازم ولی میبینم استقبال نمیکنه
ما کلا ۱۱ سال جدامیخوابیدیم
خودش تمایلی بهم نداره
من دق مرگم