ما که آخرین بار شد چون چند سالی بود به خاطر بیماری دخترم بیرون نرفته بودیم منم نمیخواستم خاطر بد برای بچهها بشه سکوت کردم در مقابل حرفاش
ولی میدونم از بس حسود نمیتوانست همسرم کنار من ببینه
شوهرم مدام مثل غلام حلقه ب گوش بالا سرش بود میگفت پان ی چیز میداد
میگفت معدم دمنوش میداد 😐😁
آخرش دعوا کرد شوهرم بهش گفت دیگه تمام
دیگه هم نرفتیم