منم بچه بودمو میترسیدم،نمیخاستم زندگیش بهم بریزه خیلی شوهرشو دوست داشت خیلی زیاد!همیشه از خوبیش میگف!
یه روز من خونشون بودمو بی حوصله شوهرش گفت میخای بریم پارک خواهرم گفت شما برید بعدمن با مامان میاییم ما رفتیم راهشو کج کردو منو برد تو اتوبان ی گوشه پارک کرد شروع کرد به دست زدن بمن....