بی خبر تا کی بمانی از دل و از حال من؟
استخاره کرده ام، هستی تو در اقبال من
چشم هایم خسته از این انتظار تلخ شد
تا تباهی می روم، وقتی نباشی مال من
من تپش های دلم را می شمارم روز و شب
مرگ با او می تپد در بغض های کال من
رفته ای، چشمم که بارانی ست از داغ دلم
این پریشانی که مانده، شد غم امسال من
خسته ام بعد از تو، از این روزهای بی کسی
مرگ تدریجی بگیرد دامن امثال من
خواستم آغوش تو جایی شود تا گل کند
در حریمش عاشقانه های پر جنجال من
التهابی را که لب هایت به خلوت داشت، آه!
مثل آتشْ زیر خاکستر کند احوال من
سهم من هستی، ندارم دل، ببینم دیگری
عاشقت باشد به خلوت، می شود بد حال من
شوق آغوشت دوباره می کند دیوانه ام
مانده بوسه ای ته اگرم فا.ل من