ما دو روز رفته بودیم روستا بعد اونجا خیلی سرسبزه منم عاشق طبیعت هستم تنهایی رفته بود داشته قدم میزدم که یه خانمه منو دیده فکر کرده خواهر شوهرم هستم نه زنش خلاصه اومده بود به مادر شوهرم گفته بود میخوام دخترتو برای پسرم بگیرم بعد مادر شوهرم گفته من که دختر ندارم بعد گفته همونی که داشته قدم میزده فلان لباسرو پوشیده بود اونم گفته عروسمه که دخترم همینا رو رفت به شوهرم گفت تا الان یه جوری عصبیه جرعت نمیکنم نزدیکش بشم