سر کوچه امون بودم حین میوه خریدن
جریان از این قراره که من شنیدم
پسر عاشق دختری هستش که برادرهای دختره میگه بمیرم نمیذارم این وصلت شکل بگیره
بعد پدر و مادر پسره میرن خونه دختره که با خانواده و برادر های دختره حرف بزنن
بعدش برادرهای دختره میان پدر و مادر پسره رو با بی احترامی بیرون میکنن و سیلی به بابا پسره که سنش بالاست میزنن..
برادر بزرگ دختره سر کوچه مغازه داره دم مغازه اش رو صندلی نشسته بود
من داشتم میوه میخریدم که یهو دیدم یکی با لگد زد تو سرش پرتش زد رو زمین بعد یکی دیگه با لگد آخرین قدرت که رو زمین بود زد تو صورتش بعد یکی دیگه زد تو شکمش
بعد چاقو درآورد یکی زد تو پهلوش بعد سرش رو گرفت که سرشو ببره یکم از گردنش زخم کرد (واقعا داشت سرش میبرید) مردم ریختن سرش دورش کردن و چاقو ازش گرفتن و برادر دختره رو کشون کشون رو زمین کشیدن فراری دادن
بعد ۱۰ نفری پسره گرفتن پسره رو آوردن سمت ما چشماش قرمز بود خون بود جنون از سر و روش میبارید و مثل روانی ها میلرزید از خشم و دندوناش بهم فشار میداد
داد میزد که مردم بی شرفم اگر سرشونو نبردم
همه شاهد من بی شرفم سرشونو نبرم امروز دربرن بازم میگیریم.. بندازم زندان هر وقت آزاد بشم سرشونو میبرم
سر اونایی که به پدر و مادر من سیلی زدن رو میگیرم دستم تو شهر میچرخونم.
اون حالت من دیدم اون چشما اون خشم مطمئن اونا رو امروز نکشت، فردا میکشه ، فردا نکشه ،ماه دیگه ، سال دیگه میکشه
از وقتی اونو دیدم جلو چشمامه
میترسم و مطمئنم تو محله ما به زودی جنایت وحشتناک اتفاق میافته ،میترسم