روستاست یه کاری هست فصلی انجام میدیدم
حالا من و شوهرم اومدیم خواهرم گفت تو خونه بشین مراقب بچه هام باش
پول اون روز رو نصف میکنیم
بعد حس کردم خواهرشوهر و مادرشوهرش بدشون میومد
الان که از سر کار برگشتن خسته نباشید گفتم بهشون
خواهرم ۳ تا بچه داره از صبح کل کارای خونه حیاط همشو انجام دادم خودتون میدونین روستا کارش زیاده
بعد مادرشوهر گفت خسته نشدی گفتم پرا بخدا تا الان ننشستم خواهرشوهرش گفت وااا راس میگی چه خستگی
بعد مادرشوهر گفت از فردا بیا باهامون سخت نیست ک
نمیدونم چرا حس کردم بدشون اومد خونه موندم
بعدشم من خونه خواهرمه
بنظرتون نارحت شدن؟؟چون همون دیروز حس کردم دوس ندارن اومدیم