شوهرم خیلی عصبی هست و همش با کوچیکترین مسئله دعوا میکنه و داد و بیداد میکنه
آدما رو خیلی زود قضاوت میکنه مهربونه ها خیلیم محبت میکنه و خیلی منظمه و همیشه حواسش به امور مالی هست ولی صفر و صده و با کوچیکترین حرف من همه چیو به هم میریزه و کل زندگیو زیر سوال میبره. همیشه تو دعوا منت میذاره که خرج زندگیو میده و بهم میگه من بی ارزشم و کارای خونه چیز خاصی نیست و میگه خودش دراصل داره زحمت میکشمه که خرج زندگی میده
بچه ها منم سر کار میرم و بیهوده نمیشینم اما هنوز به درآمد آنچنانی نرسیدم البته که شوهرم وضعش خوبه و مشکل مالی نداریم خودش میگفت نمیخوام خرج زندگی رو تو بدی اما تو دعوا همیشه سرم منت میذاره بابت پول درآوردنش بااینکه وضعش خیلی خوبه
تو این مواقع که دعوا مون میشه چه من مقصر باشم چه خودش من همیشه به سمتش میرم تا بحث فیصله پیدا کنه اخه میدونین من از قهر کردن بدم میاد و به نظرم ادما باید با حرف زدن مشکلشونو حل کنن. سر همین اخلاقش من تا هفت سال مقاومت کردم که بچه نیاریم باوجود اینکه خیلی بچه دوستم خودشم همینطور
حالا خلاصه که من مدت زیادی پیش روانشناس میرفتم(خودش نمیاد) که مشکلاتمونو بتونم درمان کنم و بعد باردار بشم که یه مدت من با توصیه های مشاور پیش رفتم و هر چی اون تندی میکرد سر مسائل کوچیک و داد و بیداد منم سکوت میکردم و خودش معذرت خواهی میکرد
چند وقت پیش بعد هفت سال ما اقدام به بارداری کردیم.
الان دو روزه پریودم عقب افتاده که تایمش رو نظم بوده همیشه و خوشحال بودم که شاید باردارم تا اینکه امروز خونه رو حسابی تمیز کردم و خم و راست شدم کلی
بعد شوهرم دست به سیاه سفید نزد طبق معمول و من بهش یک کلمه گفتم نکنه برای بچه اتفاقی بیفته؟ به نظرم نباید خیلی خم و راست بشم چون کمرمم درد گرفت
یکدفعه شوهرم با داد گفت مادرای دیگه ورزش میکنن و گفت تو چقدر بی عرزه هستی و ادا در میاری (گفتم با یک جرقه آتیشی میشه) فحاشی میکرد و میگفت تو همون یک کار مفیدی هم که انجام میدادی تو خونه ، کار خونه و اشپزی بود که همونم میخوای ادا در بیاری!(حالا من هم تولیدی محصولات چوبی دارم هم هنرجو دارم هم کار خونه و اشپزی میکنم و همیشه به خودم و زندگی میرسم) گفتم بهش سه ماهه اول احتمال سقط زیاده منظورم این نبود که کار خونه نمیکنم منظورم این بود که کار سنگین نباید بکنم بعد داد زد گفت زر نزن بابا همه خارجیا موقع حاملگیشون ورزش سنگین میکنن تو عرزه نداری!(اینم بگم که تو خانواده سنتی بزرگ شده و افکارش توی یه سری موارد خیلی سنتی هست) بعد من شروع کردم به گریه با اینکه اهل گریه نیستم ولی نمیدونم چم شد که به هم ریختم هورمون بود یا هر چی منم گریه کردم اونم اومد سمتم یکبار گفت ببخشید من همچنان گریه میکردم بعد سریع بلند شد گفت خاک تو سرت کنن اونقدر گریه کن تا بمیری!
)یعنی حدس میزنه که شاید باردار شده باشم اما هنوزم مثه قبله و حتی بدتر شده)
بهم چند بار گفت بمیری الهی و من فقط گریه میکردم
گفتم اگه باردار باشمم بمیرم؟ گفت برو بابا بمیر راحت شم! خسته م و ترسیدم همیشه خودمو کوچیک کردم که به قهر نکشه ولی الان تصمیم دارم ازش دور بشم خیلی ازش ترسیدم