گاهی اوقات زندگی اطرافیان رو میبینم اینکه اصلا زن و شوهر عشقی بهم ندارن رفیق نیستن و، نمیتونن باهم ارتباط کلامی بگیرن، از کنار هم بودن لذت نمیرن یا خوب درک نمیکنن همو، خیلی میترسم که زندگیم بخواد درصدی شبیه شون بشه که فقط بخاطر اینکه ی زندگی ای داشته باشن هنوز کنار هم موندن
خواهر که ندارم،، مامانم هم کمی بلده ولی سیاست زنانه آنچنانی نداره،،، من زندگی زوج های قدیم رو خیلی نمی‌پسندم چون اون رفاقت که باید باشه نیست یا اگه هم هست اونقدر که باید همدیگرو درک نمیکنن
از نظر مامانم هم فقط باید از خدا بخوای و ازدواج هندونه ی دربسته هس😂🍉
رو ابرا بودیم
رو ابرااااا😂
دعا کنید منم امسال ازدواج کنم بیام تعریف کنم
خواهش میکنم تاپیک آخرمو گزارش بزنید لطفا
هیچی تنها شدیم دعوا کردیم تا یه هفته هروقت تنها شدیم دعوا کردیم فقط شب عقد شوهرم موهام باز کرد آرایشم پاک کردم خوابیدم صبح پاشدم دیدم شوهرم میگه آرایش کن بعد بیا بریم از اتاق بیرون صبحونه بخوریم گفتم آره هنوز یه روز نگذشته شروع کردی لابد از نظرت زشتم که میگی آرایش کن خودت نشون دادی گفت یه لحظه وایستا حرف بزنم گفتم بفرما گفت چشات باد کرده برو تو آینه ببین وحشت می‌کنی رفتم دیدم بللله چشمم به دلیل مژه مصنوعی که تا لحظه آخر اذیت میکرد و نخواستم در بیارم ترکیده و عفونت کرده
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز